Saturday, September 25





نشست روی صندلی. یه زن حدودا 60 ساله با آرایش غلیظ. می‌خواسته نقاب‌ی بزنه روی چهره‌ش که افسردگی‌ش پیدا نباشه. اما نشده بود؛ در نیومده بود. با چند تا رنگ و خط سیاه و سرخ، صورت رو می‌شه رنگ کرد، اما غم‌‌ی که از چشم‌ها بیرون می‌زنه، خمودگی و کندی نشستن و پا شدن، صدایی که می‌لرزه، خیره شدن‌های گاه‌به‌گاه به یه نقطه‌ی دور و نامعلوم و کَنده شدن از زمان حال؛ به این راحتی نمی‌شه قایم‌شون کرد...
شروع کرد به حرف زدن؛ دردِ دل کردن : یه شوهر متعصب و غیرتی و دختری که راه نمی‌اومده با خواسته‌های پدر، تن نمی‌داده. اختلاف بین‌شون بالا می‌گیره و دختر، زندگی‌ش رو تموم می‌کنه با قرص برنج. شوهر بعد از مرگ دخترک، سکته می‌کنه و یه داغ دیگه روی دل زن. تو گیرودار کنار اومدن و کنار نیومدن با مرگ دو تا عزیزش، کلیه‌ی پیوندی‌ش پس می‌زنه و حالا دوباره ساعت‌های کش‌دار ِ روی تخت دیالیز. دختر کوچک‌تر پناه می‌بره به اعتیاد: شیشه... و بیشتر و بیشتر سمباده می‌کشه روح و جسم زخم‌خورده‌ی زن رو؛ دعوا، پرخاش، شیشه شکستن و ظرف‌ها رو خرد کردن و کتک زدن مادر می‌شه کار هر روزه‌ی دخترک. مشکلات مالی هم بماند این وسط... و حالا زن نشسته بود روی صندلی، خراب و مچاله، له شده؛ و من به حرف‌هاش گوش می‌کردم.
از اتاق که بیرون اومدم، بغض نداشتم. اشک هم تو چشم‌هام جمع نشده بود. تاسف خورده بودم به حال زن و به حال عدالت‌ی که نبود، که نیست. اما بار ِ این همه درد رو، روی دوش یه زن دیده بودم و نه بغض‌ی راه گلوم رو بسته بود و نه چشم‌هام تر شده بود و الان هم داشتم به میم زنگ می‌زدم که بریم برای ناهار. تعجب کردم از خودم. این جوری نبودم من. کافی بود توی سریال‌های آب‌دوغ‌خیاری تلویزیون یه نفر اشک بریزه تا من صورت‌م خیس ِ خیس بشه. چه‌م شده بود پس؟!
جلوی آیینه‌ی قدی رختکن داشتم روپوش‌م رو می‌کندم که یاد یکی از شعرهای علیرضا روشن افتادم: به درد خو کرده‌اند... به درد خو کرده‌ام خب... همین...

Friday, September 17






1. بالاخره روزهای کسل‌کننده و کش‌دار قبل اون امتحان کذایی تموم شد. دی‌روز صبح امتحان‌م رو دادم و الآن از هفت دولت آزادم، اون‌قدر که نمی‌دونم چی‌کار کنم.

2. صمد بهرنگی برای من از ماهی سیاه کوچولو شروع شد؛ اولین کتابی که من رو از دنیای اون کتاب‌های رنگی که 5/6 هر صفحه‌ش نقاشی بود و اون ته‌ مَه‌ها یه دو خط نوشته هم چسبونده بودن، مثل ای‌کی‌یو‌سان، جادوگر شهر اُز و دخترک کبریت فروش آورد بیرون. یه کتاب سیاه و سفید که کلا 4، 5 تا نقاشی بیشتر نداشت؛ اما لذت‌ی داشت خوندن‌ش. دی‌شب بعد از دو ساعت تلاش کوزت‌طور برای مرتب کردن کتاب‌خونه‌م، دوباره رسیده بودم به این کتاب. زیر این جمله رو همون وقت‌ها با یه ماژیک صورتی، یه خط کج‌وکوله کشیده بودم

شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم، ترسمان به کلی می ریزد.

خاک بر سرم که الآن قدّ اون موقع‌های خودم هم نمی‌فهمم.

3. اون عدد 3 توی آدرس وبلاگ بی‌خودی نیومده. بیشتر به‌خاطر این‌که آدرس کولدساکِ خالی قبلا ثبت شده بود! دوم به‌خاطر این‌که این سومین وبلاگ منه. اولی توی بلاگفا بود که 2 هفته بیشتر دووم نیاورد. دومی توی پرشین‌بلاگ بود که 2 ماه بیشتر دووم نیاورد. یعنی اون‌‌ها دووم می‌آوردن‌هااا. این من‌ ِ دم‌دمی‌مزاج دووم نمی‌آورد. حالا امیدوارم قدم بلاگ‌اسپات خیر باشه و این یکی یه 2 سال‌‌ی بمونه. به خاطر این یه دونه ماهی طلایی‌م هم که شده، سعی خودم رو می‌کنم!