با بیرحمیِ تمام صداش زده بودم مادربزرگ، بس که قیافهش مهربون بود و رنجور... چشمهاش بیهوا پرِ اشک شده بود. فکر کرده بود باید توضیحی بده برای تَر شدن صورتش. شاید هم خواسته بود یه خرده سبک کنه باری رو که رو دلش سنگینی میکرد. حرف زده بود. از سوفیا گفته بود؛ دخترک هفت سالهیی که شده بود همهی زندگی زن. که یه روز دل کوچکش هوای توتفرنگی کرده بود. نشسته بود روی صندلی عقب ماشین پدرش که بره و توتفرنگی بخره. لابد شیشه رو هم پایین کشیده. باد میپیچیده لابهلای موهاش و با چشمهای خندونش خیابونای شهرِ شلوغ رو تماشا میکرده که بوووووم... صدای مهیب تصادف و دخترک که کمربند ایمنی نبسته، پرت میشه جلو ماشین. سوفیا نه اون روز و نه هیچ روز دیگهیی توتفرنگی نخورده بود و حالا زن غصهش گرفته بود که تو تمام اون هفت سال دخترک هیچوقت اونو مادربزرگ صدا نزده بود... صداش میزده مادر...
Thursday, December 29
Sunday, December 18
ننه آقا
از شهرهای بزرگ
که در قصههای تو نبودند میترسم
از خیابانهایی که پایم را
به راههای نرفته بستهاند
و عشقهای کوچکی که دلم را
به پنجرههای واماندهی لعنتی
میترسم
از روزهایی که با تنور تو روشن نمیشوند
و شبهایی که با هزار و یک روایت گوناگون
چشمهای مرا نمیبندند
دلم هوای خانهی کاهگلیات را کرده
با پستوی تنگ و تاری
که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی
دلم هوای تو را کرده
که برایم چای بریزی
و دوباره بگویی چگونه صورت من شصت سال پیش
جوانی کُرد را عاشق تو کرد
برایم چای بریز ننه آقا
و اشکهایم را
با گوشه ی گلدار چارقدت پاک کن
خستهام،
خسته
و هیچ کس آنقدر زن نیست
که ساعتها بشود برایش گریست.
لیلا کردبچه؛
مجموعه شعر " صدایم را از پرندههای مرده پس بگیر "
Monday, December 12
سرطان داشت؛ سرطان رودهی بزرگ که تو همهی بدنش پخش شده بود. یه ماهی میشد که رفته بود تو کوما. تو این مدت دو بار قلبش تصمیم گرفته بود که نزنه؛ دست از کار کشیده بود... احیای قلبی-ریوی بَرِش گردونده بود.
یه دختر داشت: مهرنوش؛ نوزده ساله.
مهرنوش اون روز پرسیده بود: آخرش که چی؟ به پرستار گفته بود نمیخوام بیشتر از این اذیت بشه. این بار اگه قلبش وایساد، کاری بهش نداشته باشین.
پرستار گفته بود: خب وقتی تو ازمون کمک میخوای و میای صدامون میزنی، ما نمیتونیم بیکار بمونیم... وظیفه داریم احیا کنیم مریض رو.
مهرنوش گفته بود: این بار صداتون نمیزنم.
دیشب باز قلبش وایساد. مهرنوش هیچکسُ صدا نزد. نشسته بود بالای سرش و آروم گریه میکرد؛ تنهای تنها شده بود...
Subscribe to:
Posts (Atom)