Saturday, September 17



اومد سرم داد کشید، توهین کرد، گفت که ال می کنم و بل می کنم. منم صدامو بلند کردم. گفتم که حق نداره واسه من تعیین تکلیف کنه. باهاش دهن به دهن شدم. من آدم داد کشیدن نبودم هیچ وقت. اما ظاهرا حالا هستم.

خانم مسعود گفت برو تو اتاق رِست. به مناسبت تولد خواهرزاده م سالاد ماکارونی درست کردم. یه بشقاب واسه ت گذاشتم تو یخچال. و من با هر قاشق سالاد ماکارونی هی بغض مو قورت دادم.

تو تاکسی که نشستم، مجری رادیو می گفت که آقای حسن زنگ زده و گفته جاده ی اسالم به خلخال خیلی دیدنی یه؛ حتما برید. خانم مریم زنگ زده و گفته بهترین فیلمی که دیده، " از کرخه تا راین " بوده. منم سرمو تکیه داده بودم به شیشه ی صندلی جلو و فین فین می کردم و نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم.

خونه که رسیدم، دلم می خواست یه نفر بود که می تونستم بهش زنگ بزنم و بگم حالم خوش نیست؛ پا شو بیا پیشم. و بعد که میومد من هی حرف می زدم. می گفتم که خسته م. که دیگه بُریدم. که دیگه تحمل این همه تحقیرو ندارم. اونم گوش کنه فقط. بی این که بگه این رشته ای یه که خودت انتخاب کردی. که مگه نمی دونستی سخته. که باید صبور باشی دیگه. یکی که بدونم می فهمه من از چی حرف می زنم. از این که جلوش زار بزنم هم معذب نباشم. خب من همچین آدمی تو زندگیم ندارم. به جاش اومدم ولو شدم رو کاناپه. بستنی می خورم. اشکم هم هنوز بند نیومده و فکر می کنم زندگی شاید این باشه که گوشی تلفن رو برداری و زنگ بزنی به رادیو و بگی: ببخشید، چرا دیگه ترانه های ناصر عبداللهی رو پخش نمی کنین؟