Saturday, December 25



به اندازه‌ی تمام این 24 سال و چند ماه خسته‌م... و تنها...

Wednesday, December 8




کارهام توی بخش تموم شد. رفتم پاویون و روپوشم رو کندم. هنوز ساعت 12 بود و باید تا 1 می‌موندم که کارت خروج بزنم. رفتم کتابخونه؛ می‌خواستم برم دست‌شویی. خانم کتاب‌دار،‌ در کوچکی رو نشونم داد و گفت: برو تو حیاط، پیداش می‌کنی. این یکی حیاط رو ندیده بودم. قشنگ‌تر از اون حیاطی‌یه که به بیمارستان راه داره؛ تراس آجری. کاشی‌کاری‌های آبی طرح‌دار: گل و بته. وسط حیاط هم یه باغچه‌ی مربعی. چهار گوشه‌ی حیاط، چهار تا طاق هست که پله می‌خوره و می‌ره پایین. مثل آب‌انبارهای یزد. منتها کم‌عمق‌تر... شاید هفت‌ هشت تا پله... پله‌های زیر یکی از همین طاق‌ها می‌رسه به دست‌شویی. از تو حیاط که به تراس نگاه می‌کنم، می‌بینم کنار یکی از درها نوشته: اتاق شخصی صادق هدایت. از دست‌شویی که اومدم بیرون، رفتم توی اتاق. چیزی ازش باقی نمونده که تو رو یاد آدمی بندازه که یه روز توی خونه‌ش، یه گوشه از پاریس، بهترین لباسش رو پوشید و در و پنجره‌ها رو کیب بست و شیر گاز رو باز کرد و تمام... شده یه اتاق اداری مثل همه‌ی اتاق‌های اداری دیگه. با یه میز چوبی معمولی و یه کامپیوتر گنده‌ی معمولی‌تر و خانمی که پشت اون نشسته و داره تو فیس‌بوک بالا و پایین می‌ره...

از کتاب‌خونه و بعدش از بیمارستان می‌زنم بیرون؛ هوس میدون انقلاب کردم. سوار تاکسی می‌شم. هدفون رو می‌ذارم تو گوشم و صدای عارف که می‌خونه: می‌خواهم عشق‌ت در دل بمیرد، پر می‌کنه همه‌ی وجودم رو. نزدیکی‌های کتاب‌سرای نیک از تاکسی پیاده می‌شم. واردش که می‌شم، یه راست می‌رم سراغ قفسه‌ی رمان‌های خارجی. چشم‌م دنبال " تابستان گند ورنون " ه. پیداش که می‌کنم، آقای مهربون کتاب‌فروش " ماجرای عجیب سگی در شب " رو هم بهم پیشنهاد می‌کنه. نه اسم کتاب رو شنیدم، نه اسم نویسنده رو و نه اسم مترجم رو. کتاب به چاپ چهارم رسیده و روی جلد شلوغ و پلوغ‌ش نوشته که برنده‌ی 16 جایزه‌س و به 15 زبان ترجمه شده و در 32 کشور به فروش رسیده. اما اینا هیچ‌کدوم ترغیب‌م نمی‌کنه به خریدن. پشت جلد کتاب نوشته " کریستوفر نوجوانی مبتلا به سندرم اوتیسم است... ". می‌خرم کتاب رو؛ دنیای پر رمز و راز اوتیسم...

دیشب اون پازل African beauty  رو که خیلی وقت قبل خریدم،‌ از زیر تخت کشیدم بیرون. گرد و خاک‌ش رو با آستین‌م پاک کردم و بازش کردم. چشم‌م که افتاد به اون هزار تا قطعه‌ی کوچیک قهوه‌یی و زرد یه‌شکل و تصورشون کردم تو یه قاب ساده‌ی قهوه‌یی سوخته، هوس کردم بچینم‌شون کنار هم. اینه که راه افتادم که برم دنبال مقوای ماکت. اما وقتی اون تیکه‌ی گنده‌ی مقوا رو که از تخته سه‌لا چیزی کم نداشت، گرفتم دستم،‌ دیدم که هیچ کاریش نمی‌تونم بکنم بس که همین‌جور سیخ وامیسته. مثلا نمی‌شد با هم‌چین چیزی نشست توی تاکسی یا سوار اتوبوس شد. اینه که گذاشتم‌ش سر جاش تا از یه جایی نزدیک خونه بخرم.

می‌رم سیاه و سفید، کنار سینما بهمن. برای دوستی " آلبوم شیراز چل ساله " دنگ شو رو می‌خرم و بدو بدو راه می‌افتم طرف دانشکده.

هنوز روپوش و مُهرم رو نگرفتم. مسئول مربوطه! یه غری سرم می‌زنه که چرا آخر وقت اومدم و بعد می‌پرسه چه سایزی می‌خوای؟ می‌گم کوچک‌ترین‌ش. یه دونه سایز 32 می‌ده دستم. تند تند امتحانش می‌کنم و بعدش، می‌زنم بیرون از دانشکده. هنوز حوصله‌ی خونه رفتن رو ندارم. راه می‌افتم که برم این شهر کتاب تازه تاسیس که می‌گن بزرگ‌ترینه.




طبقه‌ی هم‌کف کتابه و صنایع دستی. یه سری کاشی‌های فیرو‌زه‌ای که روش با رنگ‌های قرمز و طلایی طرح زدن، ردیف شدن روی یکی از میزها. دلم می‌خواد همه‌شون رو بخرم، اما خب پول ندارم. یه کافه داره با چهارپایه‌های چوبی فیروزه‌یی و میزهای کوچیک و جمع و جور که درست یادم نمیاد کدوم طبقه بود. پله‌ها رو که بری پایین، اسباب‌بازی‌یه و اتاق بازی، لوازم‌التحریر و یه قسمت هم به قول خودشون: gift shop. یه تابلو می‌بینم که کوبیده شده به دیوار. دوست‌ش دارم. می‌خرمش برای تولد یه دوست دیگه. به جز 2000 تومن که بتونم باهاش خودم رو تا خونه برسونم، پولی ته کیفم نمی‌مونه. از شهر کتاب می زنم بیرون و راه می‌افتم طرف خونه...