این روزها میرم کتابخونه. یه کتابخونهی دنج، توی یه کُنج ِ دنجتر ِ این شهر شلوغ، که اونقدر دوره که همکلاسیها و همدانشکدهییها زحمت طیّ طریقش رو به خودشون نمیدن و به خاطر همین هم، دوره ازون همه هیاهو و استرس کتابخونهی ولیعصر و شریعتی.
خسته که میشم، ماگ پر از نسکافهم رو میگیرم دستم و میشینم روی سکوهای گوشهی حیاط. نگاه میکنم به در و دیوار ساختمونی که خونهی پدری ِ صادق هدایت بوده؛ به گوشه گوشهی حیاطی که صادق هدایت توش بچگی کرده و قد کشیده و بزرگ شده... به همه ی ظلمی که در حق این بنا شده... نمای بیرونی ساختمون رو رنگ زدن: یه سبز-آبی بیقواره. ستونهای گرد جلوی تراس رو هم رنگ زدن: به رنگ پرچم مبارک. یه گوشهی حیاط هم تاب و سرسره گذاشتن: صورتی و زرد... و فکر می کنم به تناقضی که هست بین این رنگ های در هم و بر هم و نابهجا و اون دنیای سیاه و سفید نویسندهی بوف کور. مزارش که غریب افتاد گوشهی پاریس؛ دیگه چرا قدر نمی دونیم این تنها یادگارهایی رو که ازش مونده؟! که اگه نباشه اون عکس سیاه و سفیدش که کوبیده شده سینه ی دیوار یکی از اتاقها، شک میکنی به همهی اون تاریخهای کوتاه و بلندی که خانم کتابدار واسهت ردیف میکنه در مورد سرگذشت این خونه. که تو هیچ کتاب فروشی ردی از کتابهاش نمیشه گرفت، اما تو هر بساطی که گوشهی هر خیابونی پهن باشه، یکی دو تا از کتاب هاش جا خوش کرده...
میخوام دل خوش کنم به این کلیشهی زیاد شنیده شده که اینها از حافظهی تاریخ پاک شدنی نیست؛ که نمیشه اینقدر راحت بعضی آدمها رو خط زد از پیشینهی سرزمینی که توش رشد کردن و قد کشیدن و بزرگ و بزرگتر شدن. اما شعر فروغ رو که میبینم که مدتهاست راه داده نشده توی هیچ کدوم ازون کتابای بیرنگ و بوی ادبیات مدرسه و دانشگاه و حالا هم شده نوبت اسمش که راه داده نشه توی کتاب نام شاعران ایران و جهان؛ یاد اون سیاه ِ چهارگوشی میافتم که شده بود سنگ مزار اخوان و مردم بیاعتنا، بی اون که بدونن زیر اون سنگ یه نفر خوابیده که می شه " آخر شاهنامه " ش رو بارها و بارها خوند و خسته نشد، پا میکوبیدن روش و ازش رد میشدن، بدون حتی یه لحظه مکث، بدون حتی یه لحظه سکوت؛ عکس سنگ قبرهای در هم شکستهی شاملو و گلشیری رو که می بینم؛ باور می کنم که نه... این تاریخ اون قدرها هم وفادار نبوده به آدمهایی که ساختنش...
اردیبهشت 88؛ یادداشتی که توی گودر نوشتم، اما دوست داشتم اینجا هم بنویسمش.
شب بود. سوار اتوبوس شدم. از کتابخونهی دانشگاه بر میگشتم و حسابی ژولی پولی بودم. نشستم رو یه صندلی و یه کتاب 1000 صفحهیی ِ گولاخ رو از کیفم در آوردم و تو اون تاریکنای اتوبوس، تند و تند شروع کردم به خوندنش. یه رواننویس قرمز هم دستم بود و بعضی جملهها رو علامت میزدم. یه کم که گذشت، همونجور که گیر افتاده بودیم تو ترافیکِ سر ِ شب چمران، همونجور که همه بیحوصله شده بودن و کلافه، خانوم میانسالی که بغل دستم بود، گفت: ببخشید، میتونم بپرسم چه کتابی میخونید؟ وقتی گفتم " شیاطین "، یه نگاه بهم انداخت و خودش رو جمع کرد. تا آخرین ایستگاه همینجور چسبیده بود به شیشه. ترسید به گمونم!