Friday, October 15

در این شب، ظلماتی بیش از این ناممکن است





شاید نباید درباره‌ی " هیولاها " موعظه می‌کرد، - آن‌گونه که می‌نامیدشان - اما لازم بود کسی رمه‌ی مردم را با تکانی از بی‌خبری به‌درآورد، از آن آرامشی که مذهب به‌شان بخشیده بود که زندگی با فلاکت و بدبختی روی زمین اشکالی ندارد، تا روزی که درهای بهشت به روی‌شان گشوده شود. شاید مرگ او دقیقا باعث همین کار می‌شد، مردمش را به انقلاب وامی‌داشت تا در حالی که به دنبال خون کشیش‌اند، حق خودشان را بستانند. یا شاید هم مرگش اصلا هیچ ربطی با این‌ها نداشت. صرفا به فهرست بلند شهدا می‌پیوست و به محض این‌که بدنش در خاک جا می‌گرفت، نامش هم از روی لب‌های هم‌میهنان محو می‌شد.


الآن خوندن ژاله‌کُش رو تموم کردم؛ نوشته‌ی  ادویج دانتیکا، خانم نویسنده‌ی جوون اهل هائیتی. کتاب رو دوست داشتم، اما به نظرم فوق‌العاده نبود. زمستون پارسال " گفتگو در کاتدرال " رو خوندم و بعد از اون هیچ کتابی اون‌قدرها نمی‌چسبه بهم. گاهی می‌گم کاش نخونده بودمش... عنوان مطلب و پاراگراف بالا هم از " ژاله‌کُش "ِ. وقتی کتاب رو می‌خریدم، هیچ تصوری نداشتم که ژاله‌کُش چه معنی‌یی ممکنه داشته باشه. فکر هم نکردم بهش. یعنی ذهنم کاملا سفید بود. وقتی که رسیدم به معنی شکنجه‌گر، هنک کردم. فکر کن: ژاله‌کُش = شکنجه‌گر... ژاله... ژاله... کسی که جون ژاله‌ها رو می‌گیره...

آخر کتاب یه قسمت داره: سپاس نویسنده. توش یه پرسش اومده از این قرار:
دو درخت، با 3 متر فاصله. درخت بلندتر، به ارتفاع 15 متر، سایه‌ی 6 متری پهن می‌کند. درخت کوتاه‌تر سایه‌ای 4.5 متری دارد. خورشید با زاویه‌ی مساوی روی هر دو درخت می‌تابد. ارتفاع درخت کوتاه‌تر چه‌قدر است؟
خب من چون وسطای کتاب که می‌شه یه نگاهی به آخرهاش می‌ ندازم، بدون این‌که بدونم چرا وسط سپاس نویسنده یهو یه مساله‌ی هندسه اومده، شروع کردم به ور رفتن با مساله که با عرض تاسف باید بگم حل یه هم‌چین مساله‌ی ساده‌یی، حدودا 5 ، 6 دقیقه طول کشید. اول‌ش هی اومدم بگم که اون فاصله‌ی 3 متری که گفته بود، گولم زد یا این‌که خب بالاخره سوالی بوده که تو امتحان استادی جی ای دی ( ویرایش 2003 )، منتشره از سوی تامپسون / آرکو نوشته‌ی رونالد کارپوف، اشتفی کاپوف، و باربارا هال!!!  اومده ( به خدا اینا همه رو نویسنده گفته. من مته ک.و.ن خشخاش نذاشتم! ) و هم‌چین کشک هم نیست؛ اما الآن می‌خوام اعتراف کنم که هیچ‌کدوم این‌ها نیست و فسیل شدم، رفت پی کارش... یادش به خیر روزایی که گچ مساله‌های دینامیک و سینماتیک و جبر و هندسه پای تخته خشک نشده، من انگشتم رو می‌کردم تو چشم آقا معلم که من بیام؟ من بیام؟ درسته چندش بودم، ولی افتخاراتی هم داشت واسه خودش...

یه جای کتاب گفته بود: بغضی به بزرگی تخم‌مرغ. خب من خیلی خوشم اومد. دیروز که اتفاقا عصر پنج‌شنبه بود و دلم تنگ بود، اومدم توی گودر بنویسم:
بغضی به بزرگی تخم‌ مرغ.
منبع: کتاب ژاله‌کُش
منشا: گلوم
نوشتم حتی. اما پابلیش نکردم. گفتم که چی بشه؟! که یکی دو نفر پاش کامنت بذارن که غصه نخور، سخت نگیر، درست می‌شه؟! از بار دل‌تنگی من که چیزی کم نمی‌شه؛ پس بی‌خیال...  

No comments: