دراز کشیدم روی تخت. گفت پلَستر بینیت شل شده. فایده نداره. برش داشت. گفت حالا دکتر هم ببینه، اگه بگه لازمه که باید دوباره برات قالب بذارم. میدونستم درد داره. تا اومدن دکتر همهش خداخدا میکردم که به نظرش لازم نباشه خب... اما اینبار هم دعاهام مثل دفعههای قبل نتیجهی خاصی نداشت. دوباره باید قالبدار میشدم. اومد بالای سرم. شروع کرد به چسبکاری بینیم. نامرد تا تونست چسبها رو فشار داد. هی فشار داد. هی فشار داد... همینجور اشکهام روون شد و از گوشهی چشمم راه میکشید توی گوشم. جوری که گفتم الآنه که لنزهام هم روون بشه، از چشمم بزنه بیرون... لامصب دختره چه زوری هم داشت. گفت تو اتاق عمل بیمارستان ولیعصر کار میکنه. ولی خب تو اون لحظه طبعا برای من مهم نبود که ولیعصره یا بقیهالله یا اینکه اصلا اونجا چی کار میکنه: رزیدنتِ یه وقت یا تکنسین و ... بعد که رفت کرخت شدم رو تخت. همونجور ول بودم. تا اینکه دوباره اومد با اون ورقهی ژلاتینمانند که گذاشت رو بینیم. یه گرمی داشت اول که مورمورم شد و خوشم اومد. اما وقتی دوباره شروع کرد به فشار دادن، همهی اون حس خوب کوفتم شد یهو. باز فشار داد و من اشک ریختم. بعد دیدم که نمی تونم جیغ بزنم. قبلا به این فکر کرده بودم که دیگه نمیتونم جیغ بزنم، اما با خودم گفته بودم که شاید موقعیتش پیش نیومده. ولی اینجا واقعا موقعیتش بود. خیلی هم موقعیت خوبی بود. اما نشد. نتونستم.
وقتی رفت گفت چند دیقهیی روی تخت دراز بکشم که سرگیجه نگیرم. خمار شده بودم. ملنگ بودم. دلم میخواست خانومه که رفت در رو ببنده و خواب کرکره رو هم بده بالا که نور نیاد تو اتاق و من همونجا بخوابم. یه پتو هم اگه بود که عالی میشد... زهی خیال باطل! ملنگیم زیاد به درازا نکشید و اومد بلندم کرد.
No comments:
Post a Comment