خواسته بود رگش رو بزنه؛ مچ دست چپ. میگفت:
یه صدایی بود که بهم میگفت " بزن! رگت رو بزن! ". دیوونهم کرده بود. اَمون نمیداد بهم. عذابم میداد. چاره نداشتم. تیغُ برداشتم، کشیدم رو رگم. کُند بود. نمیبرید. محکمتر کشیدم. دوباره و سهباره... اما فقط خش مینداخت پوستم رو. بهم میگفت: " محکمتر! محکمتر! یه خرده دیگه... الآن راحت میشی. " و من هی اون تیغ کثیف زنگار گرفته رو میسُروندم روی مچ دستم. بیفایده بود... داد کشیدم " ولم کن! راحتم بذار! میبینی که نمیشه... " که شوهرم اومد تو حموم و من رو آورد اینجا.
.
.
.
ـ چه دارویی مصرف میکنین؟
ـ ... چی بود اسمش؟! لعنتی چرا یادم نمیاد؟! همین امروز صبح خوردما! ... یادم نمیاد. بذار از شوهرم بپرسم.
مرد میاد توی اتاق. فقط میدونه که زن قرص میخورده؛ اما نمیدونه چی. دخترک 4 ، 5 ساله با موهای لَخت مشکی که تا کمرش رسیده وُ با چشمهای مشکیتر، توی پالتوی قرمزش، پشت پدر قایم شده؛ آروم گردن میکشه و سرش رو از کنار پای پدرش میاره جلو و میگه: آمپرازولام...
خراب شدم... این بار سنگینتر از اونییه که شونههای کوچیک و نحیف تو تاب بیارنش دختر...