Sunday, March 27



80 دقیقه مدت نمایش عجایب‌المخلوقات رو به زور تاب آورده بودم رو صندلی‌های تماشاخانه‌ی ایران‌شهر. نمی‌دونم تو اون تاریکی سالن چند بار به ساعت‌م نگاه کردم و هی خدا خدا کردم زودتر نمایش تموم شه. آخر شب که میم زنگ زد که بپرسه نمایش چه‌طور بود، گفتم افتضاح. این چی بود معرفی کردی؟! گفتم که من دیگه با خودم عهد کردم که نمایش بدون کلام نرم؛ اون از اُتللو و این‌م از این... گفتم که نمایش باید دیالوگ داشته باشه! اونم مسخره‌م کرد و گفت که آخرش هم حتما باید دالام دیمبور راه بندازن و بساط عقد و عروسی و این برنامه‌ها... ولی بعدش گفت از شوخی که بگذریم به نظر من برداشت خیلی خوبی از " چنین گفت زرتشت " نیچه بود؛ که بشر یه زمانی برای توجیه پدیده‌هایی که درک‌شون نمی‌کرده، یه چیزی خلق می‌کنه به اسم قدرت برتر. اما همین‌طور که دامنه‌ی دانش‌ش گسترده‌تر می‌شه نیاز به وجود اون قدرت برتر کمرنگ‌تر می‌شه. در واقع صورت مساله کم‌ کم پاک می‌شه، اما راه‌حل هم‌چنان باقی می‌مونه. و بعد هم گفت که چه‌طور رضا ثروتی اول نمایش نشون داده که مردم اون قدرت برتر رو خلع ید! می‌کنن، اما آخر کار دوباره، یه نفر رو، اون هم یه نفر که زاییده‌ی خودشون بوده، دوباره واسه همون مقام انتخاب می‌کنن و همه خوب و خوشحال‌َن... که یعنی بشر به هر حال به وجود یکی که پرستش‌ش کنه نیاز داره...
راستش اینا چیزایی بود که میم از نمایش برداشت کرده بود. من هیچ کدوم ازین ها رو برداشت نکرده بودم! به نظر من نمایش تشکیل شده بود از به تعداد بازیگر با گریم‌های عجیب و غریب که تمام مدت نمایش از خودشون صداها و حرکات عجیب و غریب درمی‌آوردن!

از تماشاخانه که زدم بیرون، بارون ریزی هم می‌اومد... پیاده راه افتادم طرف کریم‌خان. به بهانه‌ی خرید کتاب واسه تعطیلات عید... همین‌جوری هم کتاب نخونده و نصفه نیمه خونده تو کتابخونه‌م فراوون دارم؛ اما هوس کتاب‌فروشی کرده بودم. دلم می‌خواست برم ویستار. نه به خاطر این‌که کتابای بهتری داره؛ به خاطر اون دست‌بندها و گردن‌بندهای خوشگلی که همیشه تو بساط‌‌‌شون پیدا می‌شه. اما آخر سالی پول نداشتم دیگه... خلاصه که رفتم کتاب‌فروشی نشر ثالث. مثل همیشه موزیک خوبی از کافه‌کتاب‌ش بلند بود... رفتم سراغ قفسه رمان‌های خارجی... " سه‌گانه‌ی نیویورک " رو برداشتم، " صید قزل‌آلا در امریکا "، " اسرار گنج دره‌ی جنی " و " بارون درخت نشین "؛

اولین کتابی که خوندم، " سه گانه‌ی نیویورک " بود، اثر پل اُستر. کتاب شامل سه تا داستانه که گفته می‌شه شاهکارهای اُستر هستند: شهر شیشه‌ای، ارواح و اتاق در بسته. وقتی شروع به خوندن کتاب می‌کنی، ممکنه فکر کنی که با یه رمان پلیسی طرفی. اما زمان زیادی نمی‌گذره که می‌فهمی قهرمان‌های این سه‌گانه به جای اون که با یه عده آدم خلاف‌کار درگیر باشند و بخوان کلید معمای جنایتی رو فاش کنند، با خودشون درگیر هستند. حتی جنایتی هم به اون معنای عام در کار نیست... آدم‌هایی که تو امریکای معاصر زندگی می‌کنند و تو خیابون‌های شلوغ نیویورک نفس می‌کشن و از یه جایی به سمت تنهایی هل داده می‌شن؛ به سمت وهم، وحشت... و رفتن تا مرز جنون.
سبک کتاب پست مدرنیسمه و ممکنه خیلی به مذاق رئال‌دوستان خوش نیاد!