رسیدم خونه؛ خونه خالی بود... قابلمهی غذا روی گاز نبود و سماور قُلقُل نمیکرد...
رفتم تو اتاق. لباسهام رو که در میآوردم، پوستم هنوز از اپیلاسیون 4 روز قبل داغ بود. حولهم رو برداشتم و یه راست رفتم حموم.
لعنت به این همسایهی واحد شمارهی 6. باز درجهی موتورخونه رو کم کرده و آب ولرمه؛ داغ نیست. زود دوش میگیرم و حولهم رو میپوشم. یه لیوان نسکافهی داغ و ... ولو میشم روی کاناپه جلوی تلویزیون. بیبیسی داره از مصر میگه؛ حوصلهش رو ندارم. پیامسی باز داره سریال نشون میده. فشن تیوی هم یه کالکشن تخمی رو نشون میده... بیخیال بالا و پایین کردن کانالها میشم. فلشم رو از تو کیفم میارم و میزنمش به تلویزیون. موزیک میشکنه سکوت خونه رو...
یه نگاهی به گوشه و کنار خونه میندازم. مامان و بابا و هما فردا برمیگردن. سفرشون یهویی شد. دایی حالش بد شده بود و صبح پنجشنبه که من بیمارستان بودم، راهی شده بودن.
خونه مرتبه...
دوباره دراز میکشم رو کاناپه. " مادام بواری " رو از روی میز برمیدارم؛ رسیدم به اوج عشقبازیهای اِما و لئون. فکرم میره پی حال این روزای خودم... زوری که میزنم تا خوب باشم. فکرم میاد سراغ تو... یاد اون غروبی میافتم که زیر بارون مونده بودیم. یاد اون افسر مهربونی که تاکسی رو واسمون نگه داشت. نشستیم کنار هم. صدای نفست رو میشنیدم. دستت سُر میخورد روی رون من و من، همهی وجودم داغ شده بود... هیچ وقت مثل اون موقع نخواسته بودم که ببوسمت؛ اما نبوسیدم. نمیدونم چرا؟! خریت لابد... یاد ظهر پنجشنبه افتادم که زنگ زدم بهت؛ که حرف بزنم باهات و لابهلاش بگم که این دو ، سه روزه خونه تنهام... اگه خیلی ازم دلخور نیستی، اگه هنوز دیر نشده، بیای پیشم؛ جواب ندادی...
صدای داریوش پخش میشه تو حجم خالی خونه:
عذاب میکشم ولی... عذاب من گناه نیست...
دیر شده بود لابد؛ همه چی تموم شده بود...