Saturday, February 26

حتی منی که عاشق تنهایی‌َم...


رفتند؛
دوباره من موندم و حجم خالی خونه تو این روزای دل‌گیر و ماتم‌زده...




Saturday, February 12


رسیدم خونه؛ خونه خالی بود... قابلمه‌ی غذا روی گاز نبود و سماور قُل‌قُل نمی‌کرد...
رفتم تو اتاق. لباس‌هام رو که در می‌آوردم، پوستم هنوز از اپیلاسیون 4 روز قبل داغ بود. حوله‌م رو برداشتم و یه راست رفتم حموم.
لعنت به این همسایه‌ی واحد شماره‌ی 6. باز درجه‌ی موتورخونه رو کم کرده و آب ولرمه؛ داغ نیست. زود دوش می‌گیرم و حوله‌م رو می‌پوشم. یه لیوان نسکافه‌ی داغ و ... ولو می‌شم روی کاناپه جلوی تلویزیون. بی‌بی‌سی داره از مصر می‌گه؛ حوصله‌ش رو ندارم. پی‌ام‌سی باز داره سریال نشون می‌ده. فشن ‌تی‌وی هم یه کالکشن تخمی رو نشون می‌ده... بی‌خیال بالا و پایین کردن کانال‌ها می‌شم. فلش‌م رو از تو کیف‌م میارم و می‌زنمش به تلویزیون. موزیک می‌شکنه سکوت خونه رو...
یه نگاهی به گوشه و کنار خونه می‌ندازم. مامان و بابا و هما فردا برمی‌گردن. سفرشون یهویی شد. دایی حالش بد شده بود و صبح پنج‌شنبه که من بیمارستان بودم، راهی شده بودن.
خونه مرتب‌ه...
دوباره دراز می‌کشم رو کاناپه. " مادام بواری " رو از روی میز برمی‌دارم؛ رسیدم به اوج عشق‌بازی‌های اِما و لئون. فکرم می‌ره پی حال این روزای خودم... زوری که می‌زنم تا خوب باشم. فکرم میاد سراغ تو... یاد اون غروبی می‌افتم که زیر بارون مونده بودیم. یاد اون افسر مهربونی که تاکسی رو واسمون نگه داشت. نشستیم کنار هم. صدای نفس‌ت رو می‌شنیدم. دست‌ت سُر می‌خورد روی رون من و من، همه‌ی وجودم داغ شده بود... هیچ وقت مثل اون موقع نخواسته بودم که ببوسمت؛ اما نبوسیدم. نمی‌دونم چرا؟! خریت لابد... یاد ظهر پنج‌شنبه افتادم که زنگ زدم بهت؛ که حرف بزنم باهات و لا‌به‌لاش بگم که این دو ، سه روزه خونه تنهام... اگه خیلی ازم دلخور نیستی، اگه هنوز دیر نشده، بیای پیشم؛ جواب ندادی...
صدای داریوش پخش می‌شه تو حجم خالی خونه:
عذاب می‌کشم ولی... عذاب من گناه نیست...


دیر شده بود لابد؛ همه چی تموم شده بود...

Tuesday, February 1



اومد پشت پاراوان. جوون، با یه زیبایی خیره‌کننده، اساطیری؛ ازون‌ها که می‌تونست لیلی ِ مجنون باشه یا شیرین ِ خسرو و فرهاد. شاید هم نباتِ حافظ... و زیبایی‌‌ش مدیون هیچی نبود. تلاش‌ی نکرده بود برای زیباتر شدن... اصلا امان ازین چشم‌های مشکی؛ اگه مرد بودم، حتما توی زندگی‌م، برای یک بار هم که شده، عاشق زنی می‌شدم با چشم‌های مشکی...

لباس‌ش رو کند و مثل همه‌ی خانوم‌‌ها، که موقع دراز کشیدن روی تخت معاینه‌ی زنان، عذرخواهی می‌کنن، عذرخواهی کرد. جواب‌ش رو با یه لبخند گل‌و‌گشاد دادم و گفتم: عذرخواهی برای چی؟!

20 سال‌ش بود. اومده بود برای درمان نازایی. من ذهن‌م رفت پی ِ 20 سال‌گی خودم. چی کار می‌کردم اون وقت؟! و خب، شرمنده شدم وقتی یادم اومد که حتی تماشای مربای شیرین رو هم از قلم ننداخته‌م. روزهای امتحان هم لابد فکر می‌کردم چه زندگی گه‌ی دارم؛ که چه‌قدر سخت‌مه؛ که انصاف نیست توی این سن، مجبور باشم این همه قید خوشی‌‌‌های زندگی‌م رو بزنم؛ و حالا یه دختر، هم‌سن اون وقت‌های من، دنبال درمان نازایی‌ش بود. خراب و خسته...

16 ساله که بوده ازدواج کرده. الآن 3 سال ِ که متوجه مشکل‌ش شده و در‌به‌در ِ این دکتر و اون بیمارستان. و این یعنی که از همون اول قصد بچه‌‌دار شدن داشته. داشتم پرپر ‌می‌زدم که ازش بپرسم عاشق‌ش شده بودی یا نه؟ اما نپرسیدم. دوست داشتم فکر کنم که عاشق‌ شده. که خودش بوده که از همون اول بچه می‌خواسته. که وقت‌ی نگاه پر از حسرت مرد رو که زوم شده روی یه دختربچه‌ی سیاه‌سوخته‌ی موفرفری، گیر می‌‌ندازه، مرد برمی‌گرده و می‌گه: " بچه بزرگ کردن چه سخت شده تو این دوره و زمونه‌ هااا. من که مردش نیستم! " و این رو اون‌قدر جدی و محکم بگه که دختر باورش بشه. اگه نه کاملا، که یه‌کم باورش بشه. که وقتی دخترک با شنیدن این جمله که این‌بار هم IVF ناموفق بوده، می‌شکنه و داغون می‌شه، سرش رو محکم بگیره تو بغل‌ش و بگه: " چه‌قدر کله‌شقی تو دختر؛ اگه یه بار دیگه بخوای بری سراغ این دوا درمون‌های پدردرآر، دیگه نه من، نه تو! سه‌طلاق‌‌ت می‌کنم‌ها! " و این کله‌شقی ِ خودِ دخترک بوده که امروز، صبح ِ به این زودی، اون رو کشونده وسط همهمه‌ی این درمانگاه شلوغ‌وپلوغ، پشت این پاراوان با برزنت سبز تیره، روی این تخت سرد و بی‌روح، زیر نور بدرنگ این چراغ؛ می‌ترسیدم اگه بپرسم، حقیقت مثل پتک کوبیده بشه تو فرق سرم...