ساعت 1.5 ظهر بود که
بالاخره کارمند دستوپاچلفتی ادارهی ثبتنام کارت رو بهم تحویل داد. یه
نگاهی به شمارهی نوشته شده روی اون انداختم: 135476.
یاد اولین روزی افتادم که اومده بودم دانشگاه. دیر رسیده بودم و به سختی تونستم تالار آناتومی رو پیدا کنم. کلاس شروع شده بود و آقای شاهرخی بهم گفت از در طبقهی بالا برم. منم توی تاریکی روی آخرین ردیف نیمکتای آمفیتئاتر نشستم. عبدالوهاب با عینک آفتابییی که همیشه روی چشماش بود و هیچوقت نفهمیدیم چرا، تو تاریکی کلاس با نشون دادن اون اسلایدای قدیمیش داشت از آناتومی قفسه سینه میگفت و من احساس کردم هیچی نمیفهمم. ظهر تموم راه تا خوابگاه رو تنها گز کردم و وقتی رسیدم، خسته روی تخت گوشهی اتاق 06 گلستان یک ولو شدم. فکر کرده بودم 15 ترم آخه؟! یعنی هفت سال و نیم؟ تموم نمیشه که!
یاد اولین روزی افتادم که اومده بودم دانشگاه. دیر رسیده بودم و به سختی تونستم تالار آناتومی رو پیدا کنم. کلاس شروع شده بود و آقای شاهرخی بهم گفت از در طبقهی بالا برم. منم توی تاریکی روی آخرین ردیف نیمکتای آمفیتئاتر نشستم. عبدالوهاب با عینک آفتابییی که همیشه روی چشماش بود و هیچوقت نفهمیدیم چرا، تو تاریکی کلاس با نشون دادن اون اسلایدای قدیمیش داشت از آناتومی قفسه سینه میگفت و من احساس کردم هیچی نمیفهمم. ظهر تموم راه تا خوابگاه رو تنها گز کردم و وقتی رسیدم، خسته روی تخت گوشهی اتاق 06 گلستان یک ولو شدم. فکر کرده بودم 15 ترم آخه؟! یعنی هفت سال و نیم؟ تموم نمیشه که!
و حالا همهی اون هفت سال و نیم خلاصه شده تو همین عدد: 135476...