Sunday, July 15

ساعت 1.5 ظهر بود که بالاخره کارمند دست‌وپاچلفتی اداره‌ی ثبت‌نام کارت رو بهم تحویل داد. یه نگاهی به شماره‌ی نوشته شده روی اون انداختم: 135476.
یاد اولین روزی افتادم که اومده بودم دانشگاه. دیر رسیده بودم و به سختی تونستم تالار آناتومی رو پیدا کنم. کلاس شروع شده بود و آقای شاهرخی بهم گفت از در طبقه‌ی بالا برم. منم توی تاریکی روی آخرین ردیف نیمکتای آمفی‌تئاتر نشستم. عبدالوهاب با عینک آفتابی‌یی که همیشه روی چشماش بود و هیچ‌وقت نفهمیدیم چرا، تو تاریکی کلاس با نشون دادن اون اسلایدای قدیمی‌ش داشت از آناتومی قفسه سینه می‌گفت و من احساس کردم هیچی نمی‌فهمم. ظهر تموم راه تا خوابگاه رو تنها گز کردم و وقتی رسیدم، خسته روی تخت گوشه‌ی اتاق 06 گلستان یک ولو شدم. فکر کرده بودم 15 ترم آخه؟! یعنی هفت سال و نیم؟ تموم نمی‌شه که!

و حالا همه‌ی اون هفت سال و نیم خلاصه شده تو همین عدد: 135476...

Monday, July 2


یکی از عکس‌های خُل‌خُلانه‌ی سفر را برای الف ایمیل زده بودم که: این‌جا رو یادت هست؟ عصر بود و هوا خنک. توی اتاق پشتی خانه‌ی بهروزه، وسط ساک‌ها و کوله‌پشتی‌هامان، به پشتی تکیه داده بودیم و داشتیم با لپ‌تاپ سین انیمیشن می‌دیدیم. ازین عکس‌های یواشکی است که هیچ حواست نیست یک نفر دوربین برداشته و می‌خواهد آن لحظه را ثبت کند. خودِ خودمان‌ایم. من دارم قهقهه می‌زنم. الف با چشم‌های متعجب به مونیتور نگاه می‌کند. مان هم سرش را گذاشته روی زانویش. این وسط شکم و پای سین هم به صورت افقی در عکس هست. یادم نیست چه انیمیشنی بود یا از چی حرف می‌زدیم. فقط می‌دانم که حال‌مان بدجور خوش بود. اصلن هوای آن‌جا الکل داشت لامصب. جای سابجکت ایمیل هم نوشته بودم روزهای خوب...
عکس را دوست داشت. پرسیده بود که کی باید بروی؟ گفته بودم دقیق معلوم نیست هنوز. تا آخر هفته معلوم می‌شود. گفته بود امیدوارم هفته‌ی آخر مرداد یا هفته‌ی اول شهریور تهران باشی. پرسیده بودم که چرا؟ خبری‌یه؟ و گفته بود که قصه‌ی همیشه تکرار: هجرت و هجرت و هجرت... و ازم خواسته بود که بیشتر نپرسم. تا ته خط را خوانده بودم. بغض کرده بودم اول، که می‌بینی؟! همه دارند می‌روند. سپید دوباره کلاس آیلتس می‌رود، عین نگران نمره‌ی امتحان جی.آر.ای است، میم کلاس فرانسه می‌رود که برود کِبِک، ح که امسال اپلای کرد و نشد، سال بعد حتما می‌شود. فکر کرده بودم که دارم غریب می‌شوم توی کشور خودم. بعد هی عکس‌های سفر را جلو و عقب کرده بودم. هی به عکس‌های الف نگاه کرده بودم و هی دلم برایش تنگ شده بود. فکر کرده بودم بدون الف کباب‌ترش‌های گیلانه مزه می‌دهد اصلا؟ برایش نوشته بودم بغض؛ ننوشته بودم که نشسته‌ام کف خانه و زار زار گریه می‌کنم...

Thursday, May 3



مامان زنگ زده بود که کجایی؟ ناهار نمیای خونه؟ گفته بودم بیمارستان رازی‌ام. پرسیده بود: اونجا برای چی؟ گفته بودم دنبال کار پایان‌نامه. نگفته بودم اومدم تا اون لک کمرنگی رو که چند روزیه رو پوست‌م پیدا کردم، به یکی از استادا نشون بدم: روی قفسه‌ی سینه، زیر ترقوه‌ی راست‌م. و مامان هم نمی‌دونست که پایان‌نامه‌ی من هیچ ربطی به پوست و بیمارستان رازی نداره.
بند تاپ‌م رو که از روی شونه انداخته بودم، استاد پرسیده بود: کوش؟ من با دست نشون داده بودم و گفته بودم: ایناهاش. و بعد راست‌تر وایساده بودم که بهتر ببینه. اون گفته بود چه‌جوری این رو پیدا کردی دختر؟! چه دقت‌ی! و من گفته بودم: ویتیلیگو نیست؟ خیلی می‌ترسم. من رو برد تو یه اتاق کوچیک و تاریک و گفت لباس‌ت رو دربیار. با لامپ وود پوستم رو نگاه کرد و گفت: به احتمال زیاد نیست. اما اگه دیدی داره بزرگ‌تر می‌شه بیا دوباره ببینم‌ت. حالا دو، سه ماهی از اون روز می‌گذره و من دیشب که جلوی آینه وایساده بودم، دوباره نگاهم بهش افتاد و حس کردم بزرگ‌تر شده. نگران‌م.

Thursday, March 22


دیروقت بود و مترو خلوتِ خلوت. رو صندلیای رو‌به‌روی من یه دخترک سفید موطلایی نشسته بود کنار مامان‌ش که داشت بلبل‌زبونی می‌کرد: عسل. از همونا که وقتی می‌بینم‌شون با خودم می‌گم می‌شد من یه دختر این‌جوری داشته باشم؟
عسل بعد کلی زور زدن از نایلکس‌ی که دست مامان‌شه یه جعبه‌ی قرمز درمیاره که شکل پروانه‌س و بعد هم سشوارش رو می‌کشه بیرون: یه سشوار اسباب‌بازی صورتی. تو ایستگاه نواب خانمی سوار قطار می‌شه که فروشنده‌ی ساعت‌ه. یه نگاه به مسافرایی که تک و توک رو صندلیا ولو شدن می‌ندازه، جعبه‌ی ساعتا رو می‌ذاره تو کیف‌ش و کنار مامان عسل می‌شینه. عسل می‌ره طرف‌ش و می‌گه می‌تونم آرایش‌ت کنم؟ اون خانم هم می‌گه: بعله. چرا نمی‌شه؟! عسل از تو همون جعبه‌ی پروانه‌ایش یه رژ لب پلاستیکی درمیاره و می‌ماله رو لبای خانومه و بعد هم رو لبای خودش که با اعتراض خانومه مواجه می‌شه! کیفور شدم از ادا و اطواراش و دارم با لذت تمام نگاهش می‌کنم. از توی جعبه‌ش لاک بنفش‌ش رو در میاره. یه نگاهی به اطراف می‌ندازه. میاد جلوی من و می‌گه خاله، می‌تونم برات لاک بزنم؟ لاک ناخنام رو صبح پاک کردم. می‌گم: آره؛ حتما. عجب رنگی هم داره! و انگشت شست راست‌م رو می‌گیرم جلوش. با ناشی‌گری تمام لاک می‌زنه برام. بعد سشوارش رو میاره، دگمه‌ش رو می‌زنه و همرا با صداهایی که خودش با دهن‌ش تولید می‌کنه، موهام رو سشوار می‌کشه 
ایستگاه طرشت‌ه. مامان‌ش می‌گه عسل بدو باید پیاده شیم.از قطار که داره پیاده می‌شه: می‌گه خاله، خوشگل شدیا!

دلم پر می‌کشه برای روزای کودکی که اعتماد کردن به آدما این‌قد سخت نبود.

Saturday, January 21

نامه‌ی عباس معروفی به گل‌شیفته فراهانی


یعنی کلمه به کلمه‌ش:


هنرمند زيبا و برجسته ايران
خانم گلشيفته فراهانی عزيز


من هم مثل بقيه خبر را خواندم و همه چيز را ديدم. خبر بسيار ساده است: ژان موندينو، عکاس سرشناس فرانسوی، از شانزده بازيگر جوانی که نام‌شان برای نامزدی بخش بهترين "بازيگر مستعد" جوايز سينمايی سزار مطرح شده، عکس‌هايی گرفته که در نوع خود تازه نيست، اما همچون قرار گرفتن نُت‌های کوچولو در کنار همديگر، صدای تازه‌ای از آن برخاسته است.

همچنين فيلم کوتاهی برای مراسم سزار ساخته شده که بازيگران مطرح جوان را در حال برهنه شدن نشان مي‌دهد. اين فيلم حامل پيامی والا و انسانی و مهم است با چنين مضمونی: «به من نگاه کن... در اين لحظه برهنه‌ام، رها از بند تن و روان... هنر من نقش بازی کردن است... تو به من اعتبار مي‌بخشی... من به روياهای تو جان مي‌بخشم... احساسات لطيف تو را برمی‌انگيزم... با اشک و لبخند...»

بعد البته مجله فيگارو عکس گلشيفته فراهانی را از اين مجموعه حذف کرد و فيلم رسمی آن که در يوتيوب منتشر شده بود، مدتی غير قابل دسترسی بود.

واکنش‌های مثبت و منفی به انتشار اين عکس بسيار چشمگير بود. در بسياری از اين نظرها کاربران ضمن دفاع از اين عمل گلشيفته فراهانی، کار او را شجاعانه خواندند. در مقابل مخالفان نيز برهنه شدن گلشيفته فراهانی در مقابل دوربين را عملی ناپسند بر شمردند و آن را مغاير با ارزش‌های زن، جامعه اسلامی، جنبش سبز، هنرمندان ايرانی و غيره دانستند.
 
اين دو روز هر آن چه نمی‌بايست مي‌خواندم و مي‌شنيدم در فيس‌بوک و سايت‌های خبری ديدم و خواندم و حيرت کردم از جامعه‌ای که تيراژ نشريات زردش هزار برابر بالاتر از تيراژ يک نشريه هنری است.

هر کس از يک دريچه به ماجرا خيره شد و آن را مورد تفسير و تحليل قرار داد. موافق، مخالف، ممتنع، اما کسی به اين نپرداخت که شما هنرپيشه‌ايد. اين هم نقشی بود از يک هنرپيشه مثل بقيه نقش‌هاش. چه فرقی دارد خانم فراهانی که چه نقشی بازی کنيد، مهم اين است که نقش را دربياوريد.

اگر از پس يک نقش برنياييد اين حق را به عنوان يک تئاتری يا نويسنده دارم که کارتان را نقد کنم، اما پرداختن به مسائل اخلاقی و ايدئولوژيکی و دينی و سياسی و سليقه‌ای به من مربوط نيست. به هيچ کس مربوط نيست.

راستش من از چادر بدم مي‌آيد، اما هرگز نقش‌هايی که شما با چادر بازی کرديد مرا آزار نداد. چون بازيگر هستيد و اين ذات حرفه بازيگری است. کارگردان به شما مي‌گويد در اين فيلم يا تئاتر فلان نقش را بازی کن، اين لباس توست، اين ديالوگ‌های توست، و اين هم نقش تو.

فيلمنامه را مي‌خوانی، حس مي‌گيری، در قالب نقش فرو مي‌روی، مي‌شوی آن ديگری.

ديگر به کسی مربوط نيست که اين وسط چه بلايی سرت مي‌آيد، به هيچ کس مربوط نيست که ويوين لی، همان اسکارلت دوست‌داشتنی به خاطر بازی در فيلم «اتوبوسی به نام هوس» چقدر از عمرش را در آسايشگاه روانی گذراند.

تماشاچی در تاريکی نشسته فقط تحسين مي‌کند و سوت مي‌زند و بعد به خانه‌اش مي‌رود. و اصلاً اهميت ندارد که يک رمان‌نويس چه بلايی سر جسم و جانش مي‌آيد تا يک رمان را تمام کند.  مردم مي‌خوانند و نظر مي‌دهند و بعد به خانه‌شان مي‌روند.

اما حالا اين نقش تازه و کوتاه شما به همه مربوط شده، و هرکس از زاويه‌ای ماجرا را تحليل و تفسير مي‌کند، بی آن که از بدبختي‌های اين حرفه کوچک‌ترين اطلاعی داشته باشد.

مي‌شناسم زنانی را که از چادر متنفرند ولی نسبت به بازی شما در اين فيلم کوتاه، واکنش خاله‌زنکی نشان داده‌اند و برهنه شدن شما را توهين دانسته‌اند.

نيمی از دهه شصتی‌ها حتا وجدان‌شان را زير پا مي‌گذارند تا از لذت تن عقب نمانند، حالا يکباره گلشيفته را از جنبش سبز اخراج مي‌کنند؟ مگر گلشیفته طلايه‌دار شما نيست برای آزادی تن؟ آن هم آزادی تنی که در اختيار صاحبش است، نه در اختيار يک ايدئولوژی که اين تن را زير بازجويی و فشار و شکنجه و تجاوز له و نابود کند.

بدترين‌شان کسانی بودند که همزمان با دستگير شدن پرستو دوکوهکی عزيز، به شما خرده گرفتند که «در زمانی که پرستو در زندان زير فشار بازجويی است...» وای بر ما! انگار گلشيفته باعث زندانی شدن پرستو يا مرضيه بوده است.

عده‌ای هم يک مخلوط سياسی هنری درست کردند که «گلشيفته را رها کنيد! پرستو و مرضيه زير ضرب عقده‌های جنسی بازجوهای اوين مانده‌اند

تماشای هنر الزام مبارزه را کم نمي‌کند. يا به عبارتی ديگر، مبارزه کردن و قربانی دادن لزوماً به تعطيلی هنر نمي‌انجامد. همچنان که برنده شدن فيلم "جدايی نادر از سيمين" دخلی به دستگير شدن پرستو و مرضيه و شيوا و ديگران ندارد. چرا جامعه من يک مخلوط‌کن مزخرف گذاشته جلوش و هر خبری آمد مي‌ريزد توی آن و همش مي‌زند؟ چقدر اين جامعه معجون افلاطون مي‌نوشد؟ چرا نمي‌تواند خبر زلزله را از خبر اسکار گرفتن‌مان تفکيک کند؟ چرا هر چيزی را به چيزی ديگر وصل مي‌کند؟ و آن يکی می‌گويد: «هنرپيشه فيلم اصغر فرهادی لخت شداين جنايت است در حق گلشيفته و فرهادی و جامعه هنری.

اگر قرار باشد هر انسانی نقشی را که برايش تعيين کرده‌اند نپذيرد، و نقش خودش را بازی کند، خب برويد سخنرانی هيتلر و خامنه‌ای و صدام حسين و سياستمداران ديگر را تماشا کنيد، ببينيد ريا و تزوير و دروغ را. برويد پای سخنان وزيران کج و کوله اين سی سال وزارت ارشاد و دلايل سانسورچی بودن‌شان را از زبان خودشان بشنويد.

چرا آمده‌ايد سراغ هنر؟ چرا مي‌خواهيد رمان بخوانيد؟ چرا پا به سينما و تئاتر گذاشته‌ايد؟ دنيای هنر، دنيای تخيل ماست، دنيای آرزوهای ماست برای خوشبخت‌تر زيستن آدم‌ها، برای به نقد کشيدن جامعه و شخصيت‌هاش، برای بازسازی سرگذشت‌های ديگر تا مردم خود را با ما همزاد بپندارند.

دنيای هنر، دنيای بی‌مرز شدن رويا و تخيل و واقعيت و افسانه است، فيگورهای ما همه در ذهن ما آفريده مي‌شوند و بر صفحه کاغذ يا صحنه نمايش شکل مي‌گيرند. شوربختانه سياستمداران به ويژه ديکتاتورها عاشق فيگورهای رويا و تخيل ما مي‌شوند و آن گاه به رويای ما تجاوز مي‌کنند؛ چه در کلام و چه در عمل. اين هرگز قابل بخشش نيست، و آنها جامعه را به ورطه‌ای مي‌کشانند که دير يا زود بايد بابت اين کج‌فهمی هزينه‌های سنگين بپردازد.

گلشيفته عزيز

کاری که شما کرديد کار حرفه‌ای شما بود، و بسيار قشنگ و موجز در بين بقيه هنرپيشگان درخشيديد، و آن حيای ايرانی را در حين رفتارتان به ما نشان داديد. من به عنوان يک همکار برای اين بازی به شما تبريک مي‌گويم و از شما حمايت مي‌کنم. مي‌خواهم بگويم خوشحال باشيد، کاری مهم انجام داده‌ايد که جامعه هنری بعدها به شما افتخار خواهد کرد.

اسم من عباس معروفی است، با تمام طول و عرض و قد و قواره‌اش، حالا محکم کنار شما مي‌ايستد تا هرگز احساس تنهايی و نوميدی به خودتان راه ندهيد. نقش‌هاي‌تان را هميشه دوست دارم.

با احترام
عباس معروفی

Thursday, December 29



با بی‌رحمیِ تمام صداش زده بودم مادربزرگ، بس که قیافه‌ش مهربون بود و رنجور... چشم‌هاش بی‌هوا پرِ اشک شده بود. فکر کرده بود باید توضیحی بده برای تَر شدن صورت‌ش. شاید هم خواسته بود یه خرده سبک کنه باری رو که رو دل‌ش سنگینی می‌کرد. حرف زده بود. از سوفیا گفته بود؛ دخترک هفت ساله‌یی که شده بود همه‌ی زندگی زن. که یه روز دل کوچک‌ش هوای توت‌فرنگی کرده بود. نشسته بود روی صندلی عقب ماشین پدرش که بره و توت‌فرنگی بخره. لابد شیشه رو هم پایین کشیده. باد می‌پیچیده لا‌به‌لای موهاش و با چشم‌های خندون‌ش خیابونای شهرِ شلوغ رو تماشا می‌کرده که بوووووم... صدای مهیب تصادف و دخترک که کمربند ایمنی نبسته، پرت می‌شه جلو ماشین. سوفیا نه اون روز و نه هیچ روز دیگه‌یی توت‌فرنگی نخورده بود و حالا زن غصه‌ش گرفته بود که تو تمام اون هفت سال دخترک هیچ‌وقت اونو مادربزرگ صدا نزده بود... صداش می‌زده مادر...

Sunday, December 18

ننه آقا



از شهرهای بزرگ
که در قصه‌های تو نبودند می‌ترسم
از خیابان‌هایی که پایم را
به راه‌های نرفته بسته‌اند
و عشق‌های کوچکی که دل‌م را
به پنجره‌های وامانده‌ی لعنتی

می‌ترسم
از روزهایی که با تنور تو روشن نمی‌شوند
و شب‌هایی که با هزار و یک روایت گوناگون
چشم‌های مرا نمی‌بندند


دل‌م هوای خانه‌ی کاه‌گلی‌ات را کرده
با پستوی تنگ و تاری
که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی
دل‌م هوای تو را کرده
که برایم چای بریزی
و دوباره بگویی چگونه صورت من شصت سال پیش
جوانی کُرد را عاشق تو کرد


برایم چای بریز ننه آقا
و اشک‌هایم را
با گوشه ی گل‌دار چارقدت پاک کن
خسته‌ام،
خسته
و هیچ کس آن‌قدر زن نیست
که ساعت‌ها بشود برایش گریست.


 لیلا کردبچه؛
مجموعه شعر " صدایم را از پرنده‌های مرده پس بگیر "