مامان زنگ زده بود که کجایی؟ ناهار نمیای خونه؟ گفته بودم
بیمارستان رازیام. پرسیده بود: اونجا برای چی؟ گفته بودم دنبال کار پایاننامه.
نگفته بودم اومدم تا اون لک کمرنگی رو که چند روزیه رو پوستم پیدا کردم، به یکی
از استادا نشون بدم: روی قفسهی سینه، زیر ترقوهی راستم. و مامان هم نمیدونست
که پایاننامهی من هیچ ربطی به پوست و بیمارستان رازی نداره.
بند تاپم رو که از روی
شونه انداخته بودم، استاد پرسیده بود: کوش؟ من با دست نشون داده بودم و گفته بودم:
ایناهاش. و بعد راستتر وایساده بودم که بهتر ببینه. اون گفته بود چهجوری این رو
پیدا کردی دختر؟! چه دقتی! و من گفته بودم: ویتیلیگو نیست؟ خیلی میترسم. من رو
برد تو یه اتاق کوچیک و تاریک و گفت لباست رو دربیار. با لامپ وود پوستم رو نگاه
کرد و گفت: به احتمال زیاد نیست. اما اگه دیدی داره بزرگتر میشه بیا دوباره
ببینمت. حالا دو، سه ماهی از اون روز میگذره و من دیشب که جلوی آینه وایساده
بودم، دوباره نگاهم بهش افتاد و حس کردم بزرگتر شده. نگرانم.