Thursday, January 6



دیروز آخرین روز دوره‌مون تو بیمارستان امبراعلم بود؛
دل‌م برای این‌جا تنگ می‌شه:




پ. ن: حیاط پشتی خونه‌ی پدری صادق هدایت...

Tuesday, January 4



یه خونه‌ی قدیمی یود، با دیوارای کاه‌گِلی و یه حیاط دَرَندشت... جوی آبی که از وسطِ حیاط راه می‌کشید و از پای دیوار جنوبی خونه بیرون می‌رفت تا برسه به خونه‌ها و باغ‌های پایین‌تر...
اون وسطای حیاط، کنار همون آب، یه چنار پیر بود. چنار، مثل سپیدار نیست. از یه جایی به بعد دیگه قد نمی‌کشه... پوست کلفت می‌کنه و قطور و قطورتر می‌شه...
دایی مامان که ما بهش می‌گفتیم دایی جواهری، دو تا تخت گذاشته بود پای اون چنار... دو تا تخت چوبی... روشون قالیچه‌ی ترکمن بود و مخده.
تابستونا، عصرهای جمعه که می‌شد، سایه‌ی اون چنار بود و چند تا هندونه که تو خنکای آب حوض وسط حیاط ولو بودن. چای بود و استکان‌های کمر باریکِ دور طلایی با یه کاسه‌ نقل مشهد وسط سینی برنجی. قلیون‌های شیشه‌ای که عکس یه دختر قجری روشون نقش بسته بود و آب‌ی که با پُک‌های عمیق دایی جواهری و مامان‌بزرگ توشون قُل قُل می‌کرد...

مسعود، پسر ِ دایی جواهری، می‌نشست رو یکی ازون تخت‌ها و تار می‌زد؛ خوب هم می‌زد. آواز هم می‌خوند؛ بهتر از تار زدن‌ش:
چه شود به چهره‌ی زرد من، نظری برای خدا کنی...
که اگر کنی، همه درد من به یکی نظاره دوا کنی...


هم‌کلاسی بابا بوده؛ بابا می‌گه میله‌ی وسط خودکار بیک رو در می‌آورد و با لوله‌اش طوری آهنگ می‌زد که حظ می‌بردی از شنیدن‌ش... بهتر از هر ساز دهنی...
تار هم می‌ساخت. خط هم می‌نوشت؛ نستعلیق... صدای قژ قژ قلم‌نی‌اش روی اون کاغذ‌های ابر و باد، تو گوشم‌ مونده...
همه رو خودش یاد گرفته بود؛ تک و تنها... نه معلمی و نه کسی که پشت‌ش باشه...


آدم‌ ِ خیلی از خاطره‌های خوب بچگی‌مه: یه مرد لاغر با موهای مشکی و بلند که تا سرشونه‌هاش می‌رسید و عینک کائوچویی که نصف صورت‌ش رو می‌پوشوند؛ با آرامش و سکوتی که انگار رسوب کرده بود توی خودش و زندگی‌ش... 



پارسال، همین وقت‌ها بود که خبر رو شنیدم... خودش رو دار زده بود؛ تو زیرزمین همون حیاط قدیمی...