سهم من از مادربزرگ پدری خاطرههای محو باباست. مامانِ بابا وقتی بابا 10 سالش بود مُرد، در اثر یه بیماری که کسی نمیدونه چی بوده. بابا میگه موقع مرگش همینطور خون بالا میآورد. هیچ عکسی هم ازش نیست. اما میگن شبیه " عمه مادر " بود، با پوست سفید و چشم و ابروی مشکی.
اما مامانِ مامان؛ اسمش شوکتسلطان بود. ما بهش میگفتیم بیبی. دختر خان بوده تو روستای خودشون. عمو خلیل قبل اینکه سکتهی مغزی زمینگیرش کنه و بندازش گوشهی خونه، تو یکی ازون غروبای پاییز که رو تراس خونهش نشسته بودیم، تعریف میکرد که این مامانبزرگتون دختربچه که بود، بلوز سفید میپوشید با دامن کوتاه پلیسهی سرمهای. موهاشو هم دو لنگه میبافت و مینداخت رو شونههاش. از تو کوچه رد میشد و ما پسرای محل ضعف میکردیم براش.
بیبی زبون تند و تیزی داشت، اما تو دلش هیچی نبود. مدام با بابابزرگ کَلکَل می کرد، ولی وقتی بچههاش به رفتار باباشون اعتراضی میکردن، پشت بابابزرگ درمیومد.
خونهی بیبی یه خونهی دو طبقهی قدیمی بود. هوا که گرم میشد، ازین گلیمهای ترکمنی رو ایوون پهن میکرد، دوزانو مینشست روش و قلیون میکشید. یه ظرف هندونه هم همیشه کنارش بود. پیشش که مینشستی، دود قلیون رو فوت میکرد توی صورتت. یه بار بهم گفت میخوای تو هم بکشی؟ اولین بار اونجا بود که قلیون کشیدم. شش، هفت ساله بودم و تو عالم بچگی از صدای قُلقُل آبش کیفور شده بودم.
طبقهی پایین خونه سه تا پستوی نمور و تاریک بود با چند تا صندوقچه، طنابایی که خوشههای انگور ازش آویزون بود که بشه کشمش، با کلی خمرهی سفالی. ظهرا که بیبی بالش لولهایش رو میذاشت زیر سرش، یه بازوش رو حایل چشماش میکرد و رو همون گلیم چرت میزد، ما میچرخیدیم تو اون پستوها و هر بار خرکیف میشدیم از پیدا کردن چیزایی که قبلتر هزار بار دیده بودیم و هنوز برامون تازگی داشت. حسام و شهاب و مرتضی تو صندقچهها دنبال سکهها و ظرفای قدیمی میگشتن و من و الهام و فائزه دنبال پارچهها و لباس و عکسای قدیمی. هنوز اون دامن کُردی قرمز گلدار رو یادمه. بیبی میگفت فرح که قرار بوده بیاد دانشسرای نیشابور برای بازدید، اون دامن رو برای خاله دوخته. راست میگفت. چند تا عکس هم پیدا کرده بودیم که خاله با همون دامن چیندار گلگلی با چند تا دختر دیگه جلوی فرح میرقصیدن.
خاطرههای خوب بچگیم مال اون خونهست. بیبی هست لابهلای همهشون با همون بدن نحیف و صدای بلند که هیچ تناسبی با هیکلش نداشت وقتی داد میزد فلفل میریزم تو دهنتون اگه این قد شیطنت کنینها! و ما میدونستیم که این تهدید هیچ وقت عملی نمیشه.
چند ماه آخر هوش و حواسش سر جاش نبود. هیچکس رو نمیشناخت و نمیتونست راه بره. دایی کولش میکرد و میبرد تو حیاط. من با قاشق سوپ میدادم بهش، اما از گوشه لبش میریخت بیرون.
آخرای مهر 77، یه روز دمدمههای صبح زنگ خونه رو زدن. مامان بود که از خونه ی بیبی برمیگشت. بیبی تموم کرده بود...
* عنوان از شعریه که بابا برای مادرش گفته.