Thursday, March 22


دیروقت بود و مترو خلوتِ خلوت. رو صندلیای رو‌به‌روی من یه دخترک سفید موطلایی نشسته بود کنار مامان‌ش که داشت بلبل‌زبونی می‌کرد: عسل. از همونا که وقتی می‌بینم‌شون با خودم می‌گم می‌شد من یه دختر این‌جوری داشته باشم؟
عسل بعد کلی زور زدن از نایلکس‌ی که دست مامان‌شه یه جعبه‌ی قرمز درمیاره که شکل پروانه‌س و بعد هم سشوارش رو می‌کشه بیرون: یه سشوار اسباب‌بازی صورتی. تو ایستگاه نواب خانمی سوار قطار می‌شه که فروشنده‌ی ساعت‌ه. یه نگاه به مسافرایی که تک و توک رو صندلیا ولو شدن می‌ندازه، جعبه‌ی ساعتا رو می‌ذاره تو کیف‌ش و کنار مامان عسل می‌شینه. عسل می‌ره طرف‌ش و می‌گه می‌تونم آرایش‌ت کنم؟ اون خانم هم می‌گه: بعله. چرا نمی‌شه؟! عسل از تو همون جعبه‌ی پروانه‌ایش یه رژ لب پلاستیکی درمیاره و می‌ماله رو لبای خانومه و بعد هم رو لبای خودش که با اعتراض خانومه مواجه می‌شه! کیفور شدم از ادا و اطواراش و دارم با لذت تمام نگاهش می‌کنم. از توی جعبه‌ش لاک بنفش‌ش رو در میاره. یه نگاهی به اطراف می‌ندازه. میاد جلوی من و می‌گه خاله، می‌تونم برات لاک بزنم؟ لاک ناخنام رو صبح پاک کردم. می‌گم: آره؛ حتما. عجب رنگی هم داره! و انگشت شست راست‌م رو می‌گیرم جلوش. با ناشی‌گری تمام لاک می‌زنه برام. بعد سشوارش رو میاره، دگمه‌ش رو می‌زنه و همرا با صداهایی که خودش با دهن‌ش تولید می‌کنه، موهام رو سشوار می‌کشه 
ایستگاه طرشت‌ه. مامان‌ش می‌گه عسل بدو باید پیاده شیم.از قطار که داره پیاده می‌شه: می‌گه خاله، خوشگل شدیا!

دلم پر می‌کشه برای روزای کودکی که اعتماد کردن به آدما این‌قد سخت نبود.