ما رفتهرفته پیر میشویم. اول لذتی که از زندگی و سایر اشخاص میبریم کاهش پیدا میکند. همهچیز به تدریج واقعی میشود، همهچیز برایمان روشن میشود، همهچیز به گونهای کسلکننده و ناآرام تکراری میشود. این کارِ سن است. حالا میدانیم لیوان فقط لیوان است. انسان، این موجود بیچاره، فانی است، هرچه هم که بکند. بعد بدنمان پیر میشود. اما نه همه جا با هم. اول چشمها، یا پاها، یا قلب. ما قسطی پیر میشویم. بعد یکباره حالت روحیمان شروع به پیر شدن میکند: بدن ممکن است مُسن شده باشد، اما روحمان هنوز مشتاق باشد و حافظه داشته باشد و جستوجو کند و جشن بگیرد و درونی شادی کند. وقتی شوقوشادی فروکش کرد، تنها چیزی که میماند خاطرات و نخوت است، بعد، عاقبت، دیگر راستیراستی پیر شدهایم. یک روز بیدار میشویم و چشمها را میمالیم و نمیدانیم چرا بیدار شدهایم. همه میدانیم روز چه ارمغانی میآورد: بهار یا زمستان، ظاهر زندگی، آب و هوا، امور روزمره. هیچ چیز تعجبآوری دیگر رخنمیدهد؛ حتی هیچ چیز غیرمنتظره، غیرمعمول، یا هولناکی حیرتزدهمان نمیکند، چون تمام احتمالات را میشناسیم. همه چیز را پیشبینی میکنیم، دیگر چیزی نمیخواهیم، چه خوب چه بد. پیری این است. هنوز جرقهای درونمان هست، خاطرهای، هدفی، کسی که دوست داریم دوباره ببینیم، چیزی که دوست داریم بگوییم یا یاد بگیریم، و میدانیم که زمانش میرسد. اما آن موقع دیگر خیلی اهمیت ندارد که حقیقت را بدانیم و آن طور که دههها تصور میکردیم به آن جواب دهیم. به تدریج دنیا را میفهمیم و بعد میمیریم.
خاکستر گرم
نوشتهی شاندور مارائی
ترجمه: مینو مشیری