Tuesday, November 22

ما قسطی‌ پیر می‌شویم‌



ما رفته‌‌رفته‌ پیر می‌شویم‌. اول‌ لذتی‌ که‌ از زندگی‌ و سایر اشخاص‌ می‌بریم‌ کاهش‌ پیدا می‌کند. همه‌‌چیز به‌ تدریج‌ واقعی‌ می‌شود، همه‌‌چیز برایمان‌ روشن‌ می‌شود، همه‌‌چیز به‌ گونه‌ای‌ کسل‌کننده‌ و ناآرام‌ تکراری‌ می‌شود. این‌ کارِ سن‌ است‌. حالا می‌دانیم‌ لیوان‌ فقط‌ لیوان‌ است‌. انسان‌، این‌ موجود بیچاره‌، فانی‌ است‌، هرچه‌ هم‌ که‌ بکند. بعد بدنمان‌ پیر می‌شود. اما نه‌ همه‌ جا با هم‌. اول‌ چشم‌ها، یا پاها، یا قلب‌. ما قسطی‌ پیر می‌شویم‌. بعد یکباره‌ حالت‌ روحی‌مان‌ شروع‌ به‌ پیر شدن‌ می‌کند: بدن‌ ممکن‌ است‌ مُسن‌ شده‌ باشد، اما روحمان‌ هنوز مشتاق‌ باشد و حافظه‌ داشته‌ باشد و جست‌وجو کند و جشن‌ بگیرد و درونی‌ شادی‌ کند. وقتی‌ شوق‌‌و‌شادی‌ فروکش‌ کرد، تنها چیزی‌ که‌ می‌ماند خاطرات‌ و نخوت‌ است‌، بعد، عاقبت‌، دیگر راستی‌راستی‌ پیر شده‌ایم‌. یک‌ روز بیدار می‌شویم‌ و چشم‌ها را می‌مالیم‌ و نمی‌دانیم‌ چرا بیدار شده‌ایم‌. همه‌ می‌دانیم‌ روز چه‌ ارمغانی‌ می‌آورد: بهار یا زمستان‌، ظاهر زندگی‌، آب‌ و هوا، امور روزمره‌. هیچ‌ چیز تعجب‌آوری‌ دیگر رخ‌­نمی‌دهد؛ حتی‌ هیچ‌ چیز غیرمنتظره‌، غیرمعمول‌، یا هولناکی‌ حیرت‌زده‌مان‌ نمی‌کند، چون‌ تمام‌ احتمالات‌ را می‌شناسیم‌. همه‌ چیز را پیش‌بینی‌ می‌کنیم‌، دیگر چیزی‌ نمی‌خواهیم‌، چه‌ خوب‌ چه‌ بد. پیری‌ این‌ است‌. هنوز جرقه‌ای‌ درون‌مان‌ هست‌، خاطره‌ای‌، هدفی‌، کسی‌ که‌ دوست‌ داریم‌ دوباره‌ ببینیم‌، چیزی‌ که‌ دوست‌ داریم‌ بگوییم‌ یا یاد بگیریم‌، و می‌دانیم‌ که‌ زمانش‌ می‌رسد. اما آن‌ موقع‌ دیگر خیلی‌ اهمیت‌ ندارد که‌ حقیقت‌ را بدانیم‌ و آن‌ طور که‌ دهه‌ها تصور می‌کردیم‌ به‌ آن‌ جواب‌ دهیم‌. به‌ تدریج‌ دنیا را می‌فهمیم‌ و بعد می‌میریم‌.


خاکستر گرم
نوشته‌ی شاندور مارائی
ترجمه: مینو مشیری

کلاس پنجم بودم.
زندگی تو اون یه سالی که از تولد هما می‌گذشت، روی دیگه‌ش رو بهم نشون داده بود. دیگه اگه نصفه شب پا می‌شدم برم آب بخورم، از دیدن مامان که گوشه‌ی آشپزخونه کز کرده بود و داشت هق‌هق می‌کرد، شوکه نمی‌شدم و دست و پام رو گم نمی‌کردم. ازین که بعضی شبا بابا بی‌خبر غیب‌ش می‌زد و بعد یکی دو ساعت با چشمایی که یه کاسه خون بود برمی‌گشت، جا نمی‌خوردم. دیگه عادت این‌که مامان هر دو هفته بیاد به مدرسه‌م سر بزنه و بعدش با هم بریم کتاب‌فروشی آقای بداغ‌آبادی و کتاب و لوازم‌التحریر بخریم، از سرم افتاده بود. روز تولد من و حسام، روزایی بودن مثل بقیه‌ی روزای عادی. دیگه هیچ‌وقت نشد بابا باهام کشتی بگیره و مچ بندازه...
اون روز نتیجه‌ی مسابقه علمی اعلام شده بود. فکر کرده بودم بعد مدت‌ها یه خبر خوشحال کننده برای مامان و بابا دارم. دور میدون از مینی‌بوس آقای سدیدی که پیاده شدم، تمام خیابونو دُوییدم تا برسم خونه. بابا تو حیاط داشت با علف هرزایی که جایی برای سبزیهاش نذاشته بودن، ور می‌رفت. با خوشحالی کارنامه رو نشونش داده بودم که: نتایج‌ُ اعلام کردن! تو استان اول شدم و تو کشور چهارم.
بابا سرشو آورده بود بالا، با بازوش عرق پیشونی‌شو گرفته بود، یه نگا بهم انداخته بود که: چهارم؟! یعنی اول نشدی؟! باید بیشتر سعی می‌کردی دخترم. و بعد بقیه‌ی کارش با علفا رو سر گرفته بود.
رفته بودم تو اتاقم. یه دل سیر اشک ریخته بودم. بابا نفهمیده بود. مشغول باغچه‌ش بود. رابطه‌ی من با بابام به قبل اون روز و بعدش تقسیم می‌شه.

Wednesday, November 9



زیاد می‌بینی دخترایی که قبل ازدواج سکس داشتن، حالا که می‌خوان ازدواج کنن، به دلیل مشکلاتی که این مساله براشون داره، در به در دنبال دکتر زنان می‌گردن ( که این مخفی‌کاری رو به هیچ وجه تایید نمی‌کنم، اما قابل درکه برا
م ).
اما امروز یه دختری با مامانش اومده بود درمانگاه. می‌گفت حدود چهار سال قبل با یه پسری ازدواج کرده، اما بعد از دو سال، قبل این‌که بره خونه‌ی خودش و زندگی مستقلی رو شروع کنه، از پسر جدا شده. مسلما تو اون دو سال با پسره فقط تلفنی حرف نمی‌زده و قرار کافه نمی‌ذاشته.
حالا دوباره می‌خواست ازدواج کنه. اومده بود معاینه بشه و نامه بگیره که تو اون مدت با پسر سکس نداشته؛ از ترس این که اگه حقیقت رو بگه، خواستگار جدید می‌ره و پشت سرش رو هم نگاه نمی‌کنه.
دنبال انکار چیزی بود که هر جور بهش نگاه کنی، حتی از دید قانون و مذهب همین کشور، حق طبیعی‌ش بود؛

این عرف لعنتی و این حرف مردم...

Saturday, November 5

A few kilos of dates for a funeral




چند کیلو خرما برای مراسم تدفین که جایزه‌ی یوزپلنگ طلایی جشنواره لوکارنو رو برای کارگردانش، سامان سالور، به ارمغان آورده، فیلم عجیبی و فوق‌العاده‌ای‌یه. فیلم با اون نمای سیاه و سفیدش، فضای مرده‌ای رو نشون می‌ده که هیچ کورسوی امیدی از زندگی توش نیست.
داستانِ یدی و صدری که تو یه پمپ بنزین قدیمی و متروکه کار می‌کنن و عباسِ پست‌چی که گاهی وقتا سر و کله‌ش برای بردن نامه‌های عاشقانه‌ی یدی پیدا می‌شه؛ و این وسط روایت سه عشق موازی.
یدی عاشق یه دختر شهری‌یه و براش نامه‌های عاشقانه می‌نویسه؛ نامه‌هایی که همیشه بی‌پاسخ می‌مونن. صدری، ارباب گوشت تلخِ یدی، عاشق دختر عکاسی‌یه که با ماشین‌ش زیر برف مدفون شده؛ در واقع عاشق جنازه‌ی دختر عکاس. هوا در حال گرم‌تر شدن‌ه و صدری هر روز با گلوله‎‌های بزرگ برف ماشین رو می‌پوشونه تا کسی اون رو پیدا نکنه و جنازه مدت بیشتری بمونه. این وسط عباسِ پست‌چی نامه‌های یدی رو با خط خودش پاک‌نویس می‌کنه و از طرف خودش می‌ده به دختری که دوست‌ش داره.
صدری وقتی می‌بینه دیگه از برف خبری نیست و دیگه نمی‌تونه جنازه رو نگه داره، به عروج، نعش‌کش داستان، خبر می‌ده که جنازه رو با خودش ببره. به جای خالی انگشتر و گردن‌بندِ دختر نگاه می‌کنه و افسوس می‌خوره چرا حتی یه یادگاری هم ازش نداره؛ غاقل از این‌که یدی اونا رو دزدیده و داده به عباس که برای معشوق‌ش هدیه ببره.
یدی وقتی می‌بینه از دختر مورد علاقه‌ش هیچ خبری نمی‌رسه، تصمیم می‌گیره بره شهر و رو در رو باهاش صحبت کنه. اما نمی‌دونه که دختر دیگه تو اون شهر زندگی نمی‌کنه و عباس برای این که دل یدی نشکنه، این حقیقت رو ازش مخفی کرده. همین جا عباس رو تو لباس دامادی و سر سفره‌ی عقد می‌بینیم، در حالی که انگشتر و گردن‌بند دختر عکاس رو به عروس هدیه می‌ده.
یدی بار و بنه‌ش رو جمع می‌کنه که بره دنبال معشوق‌ش. عباس میاد که امانتی‌ش ( همون انگشتر و گردن‌بند ) رو بهش برگردونه، اما می‌بینه که یدی نیست و اونا رو تحویل صدری می‌ده. صدری به یادگاری‌ای که آرزوش رو داشت می‌رسه و نگاهی به آسمون می‌ندازه که بالاخره خدا صداش رو شنیده. صبح روز بعد که از خواب بیدار می‌شه، می‌بینه همه‌ی دشت از برف سفیدپوش شده؛ برفی که اون همه منتظرش بود، باریده بود... دیر اما؛ جنازه‌ی دختر عکاس تا حالا حتما جایی دفن شده بود...جایی که صدری نمی‌دونست کجاست...