خواستم در ِ ویستار رو هُل بدم که پیرمرد گفت " بستهس ". نگاهی انداختم به تابلوی پشت شیشه که میگفت: ساعات کار کتابفروشی از 9 صبح تا ...
هنوز 10 دقیقه مونده به 9. خستهتر از اونم که بخوام سرپا وایسم یا برم و یه چرخی این دور و بر بزنم. میشینم رو پلهی جلوی ویستار. پیرمرد، کنار خیابون تکیه میده به یه ام.وی.ام ِ نقرهیی... چه آشناست نگاهش...
نگاهی میندازم به شلوار آدیداس طوسیم؛ به قطرهی خونی که چکیده روی پاچهش و ادامهش که میرسه به اون لکهی قهوهیی رنگ روی کفش پارچهیی سفید... خونِ صمد؛ یادگار کشیک دیشب.
پسر جوونی میاد و میره سمت در ِ کتابفروشی. میگم که بستهس. ساعت از 9 گذشته. پسر چند دقیقهیی تو پیادهرو منتظر وامیسته و بعد راهش رو میگیره و میره.
من و پیرمرد همچنان منتظریم.
به صمد فکر میکنم. پسرک افغانی که پدرش میگفت آجر افتاده روی دستش. به پوست پشت دستای کوچیکش که پاره پاره شده بود. به اون گرافی لعنتی که خرد شدن دو تا از استخونهای دستش رو نشون میداد. به پدرش که وقتی فهمیده بود هزینهی عمل میشه 4 میلیون تومن و چون افغانی هستن مددکاری یه قرون هم کمک نمیکنه، دست صمد و مادرش رو گرفته بود و کشون کشون میبردشون خونه؛ میگفت پول ندارم. از کجا بیارم؟! و رضایت به عمل نمیداد. به خودم و آزیتا و دکتر موحدیان که رفتیم و اومدیم و اونقدر با مرد حرف زدیم که رضایت به عمل داد... به اشکهای صمد؛ به چشمای کوچیک و پلکهای پفکرده از گریهش...
ساعت نه و ربع شده. دیگه منتظر باز شدن در کتابفروشی نیستم، ولی حال بلند شدن هم ندارم. باد خنکی میخوره به صورتم. ژاکتم رو که گوله شده ته کولهم، میکشم بیرون و تنم میکنم. پیرمرد میاد سمت در. کلید میندازه و در رو باز میکنه. من هنوز همونجا نشستم. به زور بلند میشم از جام و میرم تو. از پیرمرد میپرسم که الآن فروش هم دارن؟ سر تکون میده که آره. کجا دیدمش قبلا؟ همینجا؟! ویترینها رو دنبال دستیندهای پارچهیی نگاه میکنم. دوست ندارم رنگهاشون رو. بالاخره یه جفت گوشوارهی زرشکی با گردنبندش رو برمیدارم؛ بدون دستبند. ابی فریاد میزنه " دارم میشکنم آسون و تو نیستی... " که از ویستار میزنم بیرون...