:: همون رانندهی پارسالییه، با همون کلکسیون آهنگش. صدای شکیلا پخش میشه توی مینیبوس؛ غوغای ستارگان... عینک ندارم. لنز هم... فقط تصویر محوی میبینم از مکعبهای جگری و کرمرنگ و تقریبا یهشکل دور و بر نواب... اُسامه داره میگه که با قطار هم میشه رفت سوریه. میگه که یه بار هم رفته. سه روز طول میکشه. اما اگه گروهی باشه، خوش میگذره. حوصله ندارم. روی یه دونه صندلی تکی نشستم. شیشه رو به زور باز میکنم. باد گرم این روزای آخر مهر میخوره توی صورتم. مینیبوس ازون قدیمیهاست. بوی تخممرغ آبپز میده. اما حس بدی ندارم. اَه اَه و پیف پیف نمیکنم. پارسال با بچهها میرفتیم روستا. همه دختر بودیم. توی راه کلی بهمون خوش میگذشت. اما حالا من تنها دختر گروهم. خوبه که امروز، دیروز نیست. یعنی خوبه که حالم مثل دیروز نیست. صبح که پا شدم، حالم یهجور عجیبی خوب بود. بغض گلوم رو فشار نمیداد. اشک چشمهام رو خیس نمیکرد. خودم تعجب کردم، اینقدر که دور بودم از حال و هوای دیشبم.
:: تکیه دادم به دیوار. دارم " ببر سفید " رو میخونم. نوشتهی آراویند آدیگا. تا به حال از نویسندههای هندی چیری نخونده بودم:
راستش مدتها بود منقارم را توی چیزی فرو نکرده بودم، قربان، و فشار زیاد شده بود. دختر مورد بحث حتما خیلی جوان بود - هفده یا هجده ساله - و حتما میدانید دخترها در این سن و سال چه مزهای دارند، مزهی هندوانه. دختر باکره دوای همهی دردهای جسمی و روحی است. این را همه میدانند. بعد هم موضوع جهیزیه در میان بود که کوسوم از خانوادهی دختر تلکه میکرد. کلی طلای 24 عیار و اسکناس تانخوردهی تازه از بانک درآمده. دستکم یک مقدارش را برای خودم نگه میداشتم. همهی اینها دلایل محکمی برای ازدواج بود.
ولی ار طرف دیگر.
ببینید من الآن مثل الاغ بودم. و اگر بچه داشتم، تنها کاری که میکردم این بود که یادشان بدهم الاغهایی مثل من باشند و برای پولدارها نخاله جابهجا کنند.
دستهایم را گذاشتم روی فرمان و انگشتهایم، انگار که بخواهم کسی را خفه کنم، محکم دور آن حلقه شد.
چطور به محض دیدن پاهای آقای آشوک دویده بودم که آنها را بمالم، با وجود آنکه از من نخواسته بود این کار را بکنم؟ چرا فکر کرده بودم باید خودم را به پاهایش برسانم، آنها را بمالم و خستگیشان را بگیرم، چرا؟ چون میل به خدمتکار بودن را در من پرورش داده بودند؛ با پتک توی مخم فرو کرده بودند، میخ به میخ، و در خونم ریخته بودند، همانطور که فاضلاب و سموم صنعتی را در مادر گنگ میریزند.
یهو ف زنگ زد. میخواست ببینه اوضاع و احوال بینیم چهطوره. گفتم که راضی نیستم. اونهم مثل همهی آدمهایی که این روزها بهشون میگم راضی نیستم، گفت هنوز ورم داره و چیزی معلوم نیست. منم مثل همیشه جواب دادم که امیدوارم. ازش پرسیدم سال دیگه امتحان تخصص میده یا نه. گفت فکر نکنه وقت بشه. پرسیدم چرا؟ - به خاطر عروسی. - عروسی کی؟ -هه هه... خودم...
شوکه شدمها. مشخص بود که خوشحاله. بعد هر جملهش از ته دل میخندید. ف اینطوری نبود. غر زیاد میزد. انتظار داشتم الآن کلی بد بگه که اینترنی ال ِ و بل ِ. اما فقط گفت یه خرده سخته. ته دلم خالی شد. یه خرده هم حسودیم شد به این همه خوشیش. گفتم من هنوز 25 سالم تموم نشده، با حسرت نگاه میکنم به ف که تازه نامزد کرده. 35 سال رو که رد کنم و اونوقت دختر سارا رو ببینم با موهای بور و چشمهای آبی، چه حالی میشم؟! اگه یه روز برسه که برگردم به پشت سرم نگاه کنم و از خودم بپرسم که واقعا ارزشش رو داشت و اونوقت نتونم محکم وایسم و بگم معلومه که ارزشش رو داشت، چی؟! نباید حکم کلی بدم که ازدواج نمیکنم و بچه هم نمیخوام. شاید یه روزی اونقدر خسته بشم که ازدواج کنم و بچه هم بخوام!!
No comments:
Post a Comment