اومد پشت پاراوان. جوون، با یه زیبایی خیرهکننده، اساطیری؛ ازونها که میتونست لیلی ِ مجنون باشه یا شیرین ِ خسرو و فرهاد. شاید هم نباتِ حافظ... و زیباییش مدیون هیچی نبود. تلاشی نکرده بود برای زیباتر شدن... اصلا امان ازین چشمهای مشکی؛ اگه مرد بودم، حتما توی زندگیم، برای یک بار هم که شده، عاشق زنی میشدم با چشمهای مشکی...
لباسش رو کند و مثل همهی خانومها، که موقع دراز کشیدن روی تخت معاینهی زنان، عذرخواهی میکنن، عذرخواهی کرد. جوابش رو با یه لبخند گلوگشاد دادم و گفتم: عذرخواهی برای چی؟!
20 سالش بود. اومده بود برای درمان نازایی. من ذهنم رفت پی ِ 20 سالگی خودم. چی کار میکردم اون وقت؟! و خب، شرمنده شدم وقتی یادم اومد که حتی تماشای مربای شیرین رو هم از قلم ننداختهم. روزهای امتحان هم لابد فکر میکردم چه زندگی گهی دارم؛ که چهقدر سختمه؛ که انصاف نیست توی این سن، مجبور باشم این همه قید خوشیهای زندگیم رو بزنم؛ و حالا یه دختر، همسن اون وقتهای من، دنبال درمان نازاییش بود. خراب و خسته...
16 ساله که بوده ازدواج کرده. الآن 3 سال ِ که متوجه مشکلش شده و دربهدر ِ این دکتر و اون بیمارستان. و این یعنی که از همون اول قصد بچهدار شدن داشته. داشتم پرپر میزدم که ازش بپرسم عاشقش شده بودی یا نه؟ اما نپرسیدم. دوست داشتم فکر کنم که عاشق شده. که خودش بوده که از همون اول بچه میخواسته. که وقتی نگاه پر از حسرت مرد رو که زوم شده روی یه دختربچهی سیاهسوختهی موفرفری، گیر میندازه، مرد برمیگرده و میگه: " بچه بزرگ کردن چه سخت شده تو این دوره و زمونه هااا. من که مردش نیستم! " و این رو اونقدر جدی و محکم بگه که دختر باورش بشه. اگه نه کاملا، که یهکم باورش بشه. که وقتی دخترک با شنیدن این جمله که اینبار هم IVF ناموفق بوده، میشکنه و داغون میشه، سرش رو محکم بگیره تو بغلش و بگه: " چهقدر کلهشقی تو دختر؛ اگه یه بار دیگه بخوای بری سراغ این دوا درمونهای پدردرآر، دیگه نه من، نه تو! سهطلاقت میکنمها! " و این کلهشقی ِ خودِ دخترک بوده که امروز، صبح ِ به این زودی، اون رو کشونده وسط همهمهی این درمانگاه شلوغوپلوغ، پشت این پاراوان با برزنت سبز تیره، روی این تخت سرد و بیروح، زیر نور بدرنگ این چراغ؛ میترسیدم اگه بپرسم، حقیقت مثل پتک کوبیده بشه تو فرق سرم...
No comments:
Post a Comment