Tuesday, November 22


کلاس پنجم بودم.
زندگی تو اون یه سالی که از تولد هما می‌گذشت، روی دیگه‌ش رو بهم نشون داده بود. دیگه اگه نصفه شب پا می‌شدم برم آب بخورم، از دیدن مامان که گوشه‌ی آشپزخونه کز کرده بود و داشت هق‌هق می‌کرد، شوکه نمی‌شدم و دست و پام رو گم نمی‌کردم. ازین که بعضی شبا بابا بی‌خبر غیب‌ش می‌زد و بعد یکی دو ساعت با چشمایی که یه کاسه خون بود برمی‌گشت، جا نمی‌خوردم. دیگه عادت این‌که مامان هر دو هفته بیاد به مدرسه‌م سر بزنه و بعدش با هم بریم کتاب‌فروشی آقای بداغ‌آبادی و کتاب و لوازم‌التحریر بخریم، از سرم افتاده بود. روز تولد من و حسام، روزایی بودن مثل بقیه‌ی روزای عادی. دیگه هیچ‌وقت نشد بابا باهام کشتی بگیره و مچ بندازه...
اون روز نتیجه‌ی مسابقه علمی اعلام شده بود. فکر کرده بودم بعد مدت‌ها یه خبر خوشحال کننده برای مامان و بابا دارم. دور میدون از مینی‌بوس آقای سدیدی که پیاده شدم، تمام خیابونو دُوییدم تا برسم خونه. بابا تو حیاط داشت با علف هرزایی که جایی برای سبزیهاش نذاشته بودن، ور می‌رفت. با خوشحالی کارنامه رو نشونش داده بودم که: نتایج‌ُ اعلام کردن! تو استان اول شدم و تو کشور چهارم.
بابا سرشو آورده بود بالا، با بازوش عرق پیشونی‌شو گرفته بود، یه نگا بهم انداخته بود که: چهارم؟! یعنی اول نشدی؟! باید بیشتر سعی می‌کردی دخترم. و بعد بقیه‌ی کارش با علفا رو سر گرفته بود.
رفته بودم تو اتاقم. یه دل سیر اشک ریخته بودم. بابا نفهمیده بود. مشغول باغچه‌ش بود. رابطه‌ی من با بابام به قبل اون روز و بعدش تقسیم می‌شه.

No comments: