Monday, July 2


یکی از عکس‌های خُل‌خُلانه‌ی سفر را برای الف ایمیل زده بودم که: این‌جا رو یادت هست؟ عصر بود و هوا خنک. توی اتاق پشتی خانه‌ی بهروزه، وسط ساک‌ها و کوله‌پشتی‌هامان، به پشتی تکیه داده بودیم و داشتیم با لپ‌تاپ سین انیمیشن می‌دیدیم. ازین عکس‌های یواشکی است که هیچ حواست نیست یک نفر دوربین برداشته و می‌خواهد آن لحظه را ثبت کند. خودِ خودمان‌ایم. من دارم قهقهه می‌زنم. الف با چشم‌های متعجب به مونیتور نگاه می‌کند. مان هم سرش را گذاشته روی زانویش. این وسط شکم و پای سین هم به صورت افقی در عکس هست. یادم نیست چه انیمیشنی بود یا از چی حرف می‌زدیم. فقط می‌دانم که حال‌مان بدجور خوش بود. اصلن هوای آن‌جا الکل داشت لامصب. جای سابجکت ایمیل هم نوشته بودم روزهای خوب...
عکس را دوست داشت. پرسیده بود که کی باید بروی؟ گفته بودم دقیق معلوم نیست هنوز. تا آخر هفته معلوم می‌شود. گفته بود امیدوارم هفته‌ی آخر مرداد یا هفته‌ی اول شهریور تهران باشی. پرسیده بودم که چرا؟ خبری‌یه؟ و گفته بود که قصه‌ی همیشه تکرار: هجرت و هجرت و هجرت... و ازم خواسته بود که بیشتر نپرسم. تا ته خط را خوانده بودم. بغض کرده بودم اول، که می‌بینی؟! همه دارند می‌روند. سپید دوباره کلاس آیلتس می‌رود، عین نگران نمره‌ی امتحان جی.آر.ای است، میم کلاس فرانسه می‌رود که برود کِبِک، ح که امسال اپلای کرد و نشد، سال بعد حتما می‌شود. فکر کرده بودم که دارم غریب می‌شوم توی کشور خودم. بعد هی عکس‌های سفر را جلو و عقب کرده بودم. هی به عکس‌های الف نگاه کرده بودم و هی دلم برایش تنگ شده بود. فکر کرده بودم بدون الف کباب‌ترش‌های گیلانه مزه می‌دهد اصلا؟ برایش نوشته بودم بغض؛ ننوشته بودم که نشسته‌ام کف خانه و زار زار گریه می‌کنم...

No comments: