Tuesday, November 16




از روزبه می‌آیم بیرون. کله‌پا می‌کنیم طرف میدون قزوین. دور میدون، می‌پیچیم طرف خیابون قزوین؛ همون اولای خیابون یه نونوایی بربری هست. سه نفریم.

ـ یه دونه؟
× یه دونه؟! نه. کمه. اما دو تا هم زیاده.
+ عیب نداره. اگه زیاد اومد، می‌مونه واسه خود عمو رضا.
× آقا پس دو تا بدین.
و پسرک جوون دو تا نون بربری داغ رو می‌ده دستم. اون قلمبه‌های دو سر نون، پر از کنجده. نمی‌شه صبر کرد تا قهوه‌خونه. هر کدوم‌مون یه تیکه می‌کنیم و سَق می‌زنیم.

یه خرده جلوتر، می‌رسیم به قهوه‌خونه‌ی عمو رضا. در رو که باز می‌کنم، گرمای مطبوع‌ش می‌خوره تو صورتم. عمو رضا، یه مرد مهربونه با مقادیر خوبی سیبیل. خوش‌آمدی می‌گه و ما هم سلام و خسته نباشیدی؛ و ولو می‌شیم رو صندلی‌ها و نیمکت‌های قهوه‌خونه. نگاهم دور قهوه‌خونه می‌چرخه. شیشه‌های رنگ‌ و وارنگ ترشی همه‌جا هست: ترشی بامیه، ترشی پیاز، سیر‌ترشی... خیلی‌هاشون رو هم نمی‌دونم چی‌ان.

× بی‌زحمت سه تا املت.
ـ با گوجه یا با رب؟
× با گوجه دیگه...
ـ سه تاش رو تو یه ظرف بزنم یا جداجدا؟
× جداجدا. فقط مال من با روغن حیوانی نباشه‌ها.
ـ چشم. حتما.
+ مال من رو می‌شه با کره درست کنین؟
ـ اونم چشم.
× مرسی.
و عمو رضا پشت اون یخچال گنده‌ی ویترین‌دار که پر از خوردنی‌های هیجان‌انگیزه، ناپدید می‌شه.

آقای مسنی میاد تو. روزنامه دست‌شه. می‌شینه پشت میز کناری. نیمرو سفارش می‌ده. گمونم مال همین دور و بر باشه. دیگه بازنشسته شده. صبح که می‌شه، می‌ره از دکه‌ی سر خیابون روزنامه‌ش رو می‌خره و میاد می‌شینه پشت یکی از میزهای قهوه‌خونه؛ بیشتر هم پشت همون میز جلوی در که فقط یه صندلی کنارش هست. همون‌جایی که الآن نشسته. یه روز نیمرو، یه روز املت، بعضی روزهام عدسی... همون‌جور که صبحونه می‌خوره، روزنامه‌ش هم روی میز بازه و خبرای خوب و بد رو با لقمه‌های درشت‌ نون بربری یا لواش فرو می‌ده. آخرش هم چای شیرین‌ای؛ و می‌ره تا صبح روز بعد... خوب جای دنجی واسه صبحونه‌های تنهایی‌ت داری‌ها آقا...

عمو رضا املت رو که هنوز داره توی این ماهی‌تابه‌های روحی جلزو ولز می‌کنه، می‌ذاره روی میز. نون بربری‌ای که خریده بودیم کنارش، با یه کاسه ترشی قرمز و یه نعلبکی خیار شور...

منم باید پیرتر که شدم، نزدیک خونه‌م یه جایی داشته باشم مثل قهوه‌خونه‌ی عمو رضا؛ یه جای دنج برای صبحونه‌های تنهایی‌م...

No comments: