Wednesday, November 17



اسم‌ش فاطمه است. دیشب بستری شده؛ به خاطر افسردگی. از صبح خونریزی واژینال پیدا کرده و درد شکم. باید اعزام می‌شد به بیمارستان میرزا کوچک خان. ما بهش می‌گیم میرزا. مخصوص بیماری‌های زنان و زایمانه. باید همراه‌ش می‌رفتم. مریض ِ من نبود. نمی‌دونستم چی به چیه. پرونده‌ش رو که خوندم، نوشته بود مشکوک به حاملگی خارج ‌رحمی. گفت که از عید، کم‌ ِکم هفته‌یی دو بار س.ک.س داشته. یاسمین می‌خورد، اما باز هم احتمال حاملگی‌ش وجود داشت. خانواده‌ش چیزی ازین مساله نمی‌دونستن. مامانش هم همراه‌مون بود. خواهش کرد که به مامانش حرفی نزنم. گفتم اگه مامانت فهمید، من این روپوش رو می‌کنم، می‌ندازم دور؛ وُ لبخند زدم بهش که یعنی خیالت راحت.
به میرزا که رسیدیم، تو هر اتاقی که رفتیم، چه برای شرح‌حال و چه برای معاینه، به یه بهونه‌یی مامانش رو از اتاق انداختم بیرون یا با ایما و اشاره به رزیدنت‌ها فهموندم که مامانش از موضوع خبر نداره. براش تست حاملگی درخواست کردن که اورژانسی انجام بشه. ساعت 1.5 ظهر بود و آزمایشگاه داشت تعطیل می‌شد. مسئول آزمایشگاه باهام بد حرف زد که این چه وقتِ مریض آوردنه. منت گذاشت سرم. حوصله‌ی کل‌کل نداشتم که بگم درد و خونریزی مریض، خودش رو با ساعت کاری شما هماهنگ نمی‌کنه. هی لبخند‌های احمقانه زدم. شیفت من ساعت یک تموم شده و الآن ساعت نزدیک دوئه. گشنه‌مه. خسته‌م. زانوهام درد می‌کنه از سر پا ایستادن‌های زیاد. از فاطمه خون می‌گیرن. سردشه. با همون لباس بخش اومده. نه ژاکتی، نه کاپشنی... منم حواسم نبود. مامانش چادرش رو می‌پیچه دورش. از دیشب هیچی نخورده. رنگش پریده. از دختر مهربونی که خون گرفت، می‌پرسم که می‌شه رو تخت اتاق خون‌گیری دراز بکشه؟ می‌گه البته. فاطمه و مامانش می‌رن توی اتاق. من هم می‌شینم رو صندلی‌های ناراحتِ توی سالن. سرم رو تکیه می‌دم به دیوار. می‌خواستم ساعت 3 برم تئاتر شهر که بلیت نوشتن در تاریکی رو بگیرم. با این اوضاع فکر نکنم به موقع برسم.

جواب آزمایش آماده می‌شه. منفی‌یه. فاطمه با نگرانی برگه‌ی جواب آزمایش رو ازم می‌گیره که خیالش راحت شه. مامانش می‌فهمه که تست حاملگی بوده. شروع می‌کنه به سر و صدا: شما در مورد دختر من چه فکری کردین؟! مگه دختر من، دختر خیابونی‌یه؟! از گل پاک‌تره... آفتاب مهتاب ندیدن‌ش... یه لحظه مستاصل می‌شم. اشک تو چشمام جمع می‌شه. اما فورا خودم رو جمع می‌کنم و می‌گم که اینا یه سری دستورالعمله واسه کارمون. هر خانمی تو سنین باروری که خونریزی و درد شکم داشته باشه، یکی از تشخیص‌های احتمالی، حاملگی‌یه که باید بررسی بشه و ما برای تکمیل پرونده باید جواب تست رو داشته‌باشیم و ازین جور حرفا. هنوز اول راهه؛ گاهی کم میارم. بد جور هم کم میارم. کم‌کم آبدیده می‌شم. یاد می‌گیرم محکم باشم و زود نشکنم.
سوار آمبولانس می‌شیم که برگردیم. از دم در روزبه برمی‌گردم که برم میدون انقلاب و بعد هم تئاتر شهر. دیر می‌رسم. بلیت گیرم نمیاد. سردمه. خستگی می‌مونه توی تن و بدنم. ایستگاه متروی چهارراه ولی‌عصر تازه باز شده. نگاهی که به بلبشوی چهارراه می‌ندازم، شک نمی‌کنم که بهتره از شر اون ترافیک وحشتناک برم زیرزمین. پله‌برقی پشت پله‌برقی. روشن‌تر و دل‌بازتر ازبقیه‌ی ایستگاه‌های مترویی‌یه که من دیدم. باید ایستگاه دروازه شمیران پیاده شم و خط صادقیه رو سوار شم. خط صادقیه شلوغه. خیلی... مثل همیشه. خودم رو به دیواره‌ی رو به رویی دری که ازش سوار شدم می‌رسونم تا بتونم تکیه بدم. اما جون سر پا ایستادن رو ندارم. تو کیفم دنبال کاغذ می‌گردم تنها چیزی که پیدا می‌کنم یه چرک‌نویس شرح حال مریضه و برگه‌ی معرفی من و هما به استاد مربوطه. کاغذها رو می‌ذارم زمین و برای اولین بار توی مترو پخش می‌شم رو زمین. آدم‌ها مثل ستون دور و برم وایستادن. هدفون موبایل رو می‌ذارم توی گوشم. سرم رو می‌ذارم روی زانوهام. صدای " دنگ‌شو " می‌پیچه توی گوشم:
کمی آهسته‌تر زیبا
کمی آهسته‌تر رد شو
کمی آهسته‌تر خسته
کمی آهسته‌تر بد شو...

No comments: