Monday, December 12


سرطان داشت؛ سرطان روده‌ی بزرگ که تو همه‌ی بدن‌ش پخش شده بود. یه ماهی می‌شد که رفته بود تو کوما. تو این مدت دو بار قلب‌ش تصمیم گرفته بود که نزنه؛ دست از کار کشیده بود... احیای قلبی-ریوی بَرِش گردونده بود.
یه دختر داشت: مهرنوش؛ نوزده ساله.
مهرنوش اون روز پرسیده بود: آخرش که چی؟ به پرستار گفته بود نمی‌خوام بیشتر از این اذیت بشه. این بار اگه قلب‌ش وایساد، کاری بهش نداشته باشین.
پرستار گفته بود: خب وقتی تو ازمون کمک می‌خوای و میای صدامون می‌زنی، ما نمی‌تونیم بیکار بمونیم... وظیفه داریم احیا کنیم مریض رو.
مهرنوش گفته بود: این بار صداتون نمی‌زنم.
دیشب باز قلب‌ش وایساد. مهرنوش هیچ‌کسُ صدا نزد. نشسته بود بالای سرش و آروم گریه می‌کرد؛ تنهای تنها شده بود...

No comments: