با بیرحمیِ تمام صداش زده بودم مادربزرگ، بس که قیافهش مهربون بود و رنجور... چشمهاش بیهوا پرِ اشک شده بود. فکر کرده بود باید توضیحی بده برای تَر شدن صورتش. شاید هم خواسته بود یه خرده سبک کنه باری رو که رو دلش سنگینی میکرد. حرف زده بود. از سوفیا گفته بود؛ دخترک هفت سالهیی که شده بود همهی زندگی زن. که یه روز دل کوچکش هوای توتفرنگی کرده بود. نشسته بود روی صندلی عقب ماشین پدرش که بره و توتفرنگی بخره. لابد شیشه رو هم پایین کشیده. باد میپیچیده لابهلای موهاش و با چشمهای خندونش خیابونای شهرِ شلوغ رو تماشا میکرده که بوووووم... صدای مهیب تصادف و دخترک که کمربند ایمنی نبسته، پرت میشه جلو ماشین. سوفیا نه اون روز و نه هیچ روز دیگهیی توتفرنگی نخورده بود و حالا زن غصهش گرفته بود که تو تمام اون هفت سال دخترک هیچوقت اونو مادربزرگ صدا نزده بود... صداش میزده مادر...
No comments:
Post a Comment